آرشیو یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹، شماره ۴۴۹۲
زنگ اول
۱۹
نگاه

«معلم»

الهه غلامی

نه زمینم، نه زمانم، نه سکوتم، نه فغانم، نه به تنهایی اسیرم، نه گرفتار هیاهوی جهانم، نه ضعیفم، نه توانگر، نه دلم شیشه نازک، نه زسنگ است، نه مرا، سر، سرجنگ است... نه خزانم، که به آهنگ حزین پر پرواز پرستو و به نجوای هزاران، و به آوای غمین همه برگ درختان به پائیز نشسته، کنار دل بشکسته نرگس، بنشینم، و به صد درد بنالم و ببارم و بگریم و به زیر قدم رهگذران، زار بمیرم و بسوزم و بسازم و نمانم و نبینم و ننالم و نبارم و نگریم و نمیرم و نسازم و نسوزم و نگویم که:

«دلا، وقت سفر شد و زمین گشت و زمان گشت و سحر شد»...

نه زمینم، نه زمانم، نه سکوتم، نه فغانم، نه به تنهایی اسیرم، نه گرفتار هیاهوی جهانم، نه خزانم، نه زمستان، که زسردی و خشونت، دلم از شیشه یخ باشد و آهم غم دنیا و سر و صورت دوستان، همه در بند گرفتار، زسیلی وی و شکوه بیداد، نومید و هراسان، خاموش و پریشان، بگویم، بسرایم، بنوازم و بخوانم که:

«دلا، عمر به سر شد، نگر هنگام سفر شد، تو را توشه ره چیست؟»...

نه خزانم، نه زمستان، بهارم و بهشتم و چنین است سرشتم، دل من، آبی دریا، نگاهم پرمعنا و صدایم سخن عشق و گنجینه جان، مخزن اسرار، مانده ام واله و شیدا، به هیاهوی گلستان و صدای خوش باران و گل یاس گچ و لوح پر از راز، وورق های سپید و شعر پرواز و قلم های طلایی، که به جز عشق، دگر مشق، نه دانند، نه خوانند،نه نگارند، نه نویسند...

گرچه «سی سال» مرا، روز بدین گونه گذشته است و قضا قصه تقدیر من اینگونه نوشته است و مرا عمر، چنان برق، چنان باد، گذشته است، برف بی رحم به مژگان و به موها نشسته است، کمرم سخت خمیده است، دلم سخت شکسته است، دست ها رعشه گرفته و نگاهم نگران است که پاهای شتابان مرا، کودک یک ساله ربوده است، ولی در دل من، نور امید است، برگ های دفتر عمر من، از یاس سپید است، هنوز نم نم باران و نسیم سحری، روح نواز است، هنوزم پر پروانه به صد رنگ و بنفشه به نماز است، گرچه امروز، پر پرواز ندارم، ولی این دل گنجشک من، از عرش گذشته است و در افلاک به روی پر گلبرگ شقایق، میان سمن و یاس و ستاره، به صد ناز نشسته است و در بسته به روی همه جز «دوست» که نیکوست...