آرشیو پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰، شماره ۷۲۴۰
رنگین کمان
۷

منجم

پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی چربی و گوشت در رنج بود. اطبا هر دستوری

می دادند مفید واقع نمی شد. روزی مردی به حضور پادشاه رفت و گفت: من از علم نجوم اطلاع کامل دارم. اگر شاه اجازه دهد امشب سرنوشت سلطان را از این بیماری چاقی ببینم. اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه شما را به عهده خواهم گرفت. سلطان قبول کرد و به وی وعده انعام داد.

روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین خدمت سلطان رسید و عرض کرد به طوری که از گردش ستارگان فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یک ماه نمانده است و اگر به این حقیر شک دارید دستور فرمایید مرا زندانی کنند و چنانچه در مدت یک ماه گفته من درست در نیامد دستور قتلم را صادر نمایید. شاه او را زندانی کرد. از آن روز به بعد شاه از غم و غصه مردن از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهایی برایش نماند و تا روز بیست و نهم تمام چربیها و گوشتهای اضافی اش آب شد و مانند دوک، لاغر گردید. دستور داد آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت: یک روز دیگر به وعده تو بیشتر باقی نمانده است و اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن. آن مرد خندید و گفت: قربان مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر سلطان را پیش بینی کنم. عمر دست خداست. چون دیدم اطبا نتوانستند دارویی برای لاغر شدن شما تهیه کنند، تصمیم گرفتم اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری دست بردارید و به تدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجه کارم را هم اکنون می بینم. سلطان عمل او را پسندید و طبیبان نیز گفته او را تائید کردند و انعامی نیکو گرفت.