آرشیو سه‌شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰، شماره ۳۲۳۶
صفحه آخر
۲۴

آن شب تلخ

ناگفته های دفاع مقدس

محمد خامه یار

دستور عقب نشینی صادر شد. تسلیم شدیم. بار و بندیلمان را برداشتیم برای بازگشت. تازه متوجه شدیم که چقدر جلوتر از بقیه ایم. تا توانسته بودیم رفته بودیم توی مواضع دشمن، کنار یک جاده مواصلاتی اتراق کردیم و سه، چهار ساعت باقیمانده شب را همانجا ماندیم، پشت همان خاکریزی که خوابیده بودیم کامیون های عراقی رفت و آمد داشتند، وقتی سرک کشیدم دیدم روی بعضی از این کامیون ها دوشکا و تیربار کار گذاشته اند، گشت زنی، ماموریت این کامیون ها بود، صدای عراقی ها از پشت خاکریز می آمد و ما داشتیم برای صبح برنامه ریزی می کردیم که دستور عقب نشینی را از بی سیم به بچه ها اعلام کردند.

هنگام بازگشت صحنه های عجیب و غریبی جلوی چشمان همه مجسم می شد. توی همان گیر و دار که هر کسی جانش را برداشته بود ببرد عقب، مهدی سجادی که خودش بعدها به اسارت رفت یکه و تنها ستونی از نیروهای عراقی را به اسارت گرفته بود و به پشت جبهه نیروهای خودی منتقل می کرد، اجازه نمی داد کسی کمکش کند و مواظب عراقی ها باشد. پاتک عراقی ها در آن سپیده دم صبح سنگین بود، زمین و زمان زیر آتش توپخانه و خمپاره اندازها و سلاح های سنگین قرار گرفت. چند قدمی که برگشتیم عقب، صحنه دلخراشی پاهایم را مثل بقیه بچه ها سست و در جای خود میخکوب کرد، چهار، پنج نفری از بچه های گردان فرورفته بودند داخل باتلاق. آنها دیشب هنگام عملیات وارد باتلاق شده بودند. کسی نمی توانست کمکشان کند و حالاآنها تا گردن توی گل فرو رفته و غریبانه به شهادت رسیده بودند. پیکر پاک بعضی بچه ها افتاده بود روی زمین، همان ها که توی گردان سیدالشهداء(ع) به «فلق» معروف بودند، همان ها که روز را با دعای عهد شروع و شب زیارت عاشورا زمزمه می کردند.

پیکر پاک شهید محمدعلی شکراللهی، همان کسی که از واحد آموزش لشکر خودش را رسانده بود گردان و با تمنا و التماس در زمره نیروهای گردان قرار گرفت، پیکر بچه هایی که بدنی سوخته داشتند و روی خاک سرد آرام خفته بودند. عملیات والفجر مقدماتی، عملیات سختی بود، حرکت توی زمین رمل و ماسه نفسگیر بود، در شب سردی که زمین زیرانداز ما شد و آسمان روانداز، آن هم توی فصل زمستان و سرمای بهمن ماه!