آرشیو سه‌شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۳۹
مدرسه
۹

سفر نامه بهشت (بخش پایانی)

31/4/90/ خانه/ 11:5 صبح (به وقت تهران)

محمد حیدری

رسیدم خانه.

بالاخره این سفر عظیم تمام شد.

دیروز حول و حوش ظهر بود که سوار یک اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت شهرمان. اتوبوسی که به زور راه می رفت و این همه راه را طول داد. یک بار حال یکی از کمک راننده ها بد شد، ساعتی معطل شدیم تا رساندیمش بیمارستان، بین راه برای شام هندوانه خریدیم و نان و پنیر و نشستیم به خوردن.

یواشکی آمدم خانه، مادرم کلی سفارش کرده بود که زنگ بزنم بیایند دنبالم، اما با یکی از بچه ها که برادرش با موتور آمد دنبالش، راه افتادیم سمت خانه.

همه خواب خوابند. مادرم دم در خوابیده، کلی قایم باشک بازی درآوردم تا بیدار نشود. منتظر است و با کمترین صدایی چرتش پاره می شود.

توی اتاقم که رسیدم، دراز کشیدم کف اتاق. خیلی وقت بود هوایش را تنفس نکرده بودم. حسابی دم گرفته این چند روز که نبودم. در اتاق را باز می گذارم و بعد عمری می نشینم پای لپ تاپم.

آلبوم موسیقی ای که قبل رفتن سفارش خریدش را کرده بودم، روی میزم بود. دو دلم که بشنومش یا نه.

هدفون می گذارم توی گوشم و صدایش را زیاد می کنم

«مث گنجیشکی که، زیر برفا مونده/ همه ی دلتنگیم، پیش تو جا مونده...»

سر می گذارم روی میز، بغضی که توی حرم ها جاری نشده بود حالادارد جاری می شود...