آرشیو سه‌شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۳۹
مدرسه
۹

قصه های زندگی(12)

پرواز ماهی!

مهدی احمدپور

ماهی کوچولو از آب بدش می آمد! او خیلی دوست داشت به جای رودخانه در آسمان باشد.

هر چقدر پدر و مادر و دوستانش نصیحتش می کردند و به او می گفتند «جای ما رودخانه است و جای پرندگان در آسمان» او راضی نمی شد!

روزی ماهی کوچولو پلیکانی را دید که در کنار رودخانه ایستاده بود و به آب خیره شده بود. ماهی کوچولو سرش ا از آب بیرون آورد و به پلیکان گفت: «سلام، ببخشید، شما می تونید پرواز کنین!»

پلیکان لبخندی زد و گفت: «اوه... البته! چرا که نه! دهان من خیلی، خیلی بزرگه! من می تونم تو رو با مقداری آب، در دهانم قرار بدم، تا براحتی همراه من پرواز کنی!»

ماهی کوچولو بسیار خوشحال شد و در دهان پلیکان قرار گرفت و پلیکان شروع به پرواز کرد. از آسمان در حالی که دهان پلیکان باز بود، ماهی کوچولو اطراف را تماشا می کرد و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.

در همان حال کلاغی فضول به پلیکان نزدیک شد و گفت: به به شکار جدید مبارک، پس چرا این ماهیه هنوز زنده است؟! نمی خوای بخوریش؟!

پلیکان جواب داد: «من امروز به اندازه کافی ماهی خوردم! این ماهی کوچولو رو می خوام تر و تازه ببرم برای جوجه هام، تا اونا هم مزه ماهی تازه رو بچشن!»

و پلیکان در حالی که ماهی کوچولو گریه می کرد، دهانش را بست!

15/5/90