آرشیو سه‌شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۵۷
مدرسه
۹

قصه های زندگی (27)

بوی گل

مهدی احمدپور

پیرمرد، هر روز، در راه بازگشت به خانه، در پشت چراغ قرمز، همه گلهای بچه های گل فروش را می خرید و با خود به خانه می برد!

او از وقتی که همسر و فرزندانش را در سانحه تصادف از دست داده بود، تنها زندگی می کرد.

خیلی دوست داشت، تا این آخر عمری به بچه های فقیر، کمکی کرده باشد. به همین بهانه هم هر شب پشت چراغ قرمز، گلهای بچه ها را می خرید و به خانه می برد.

بچه ها هر شب مشتاقانه، منتظر آمدن پیرمرد سخاوتمند بودند. اما آن شب او نیامد!

آنها نگران حال پیرمرد شدند. به در خانه اش رفتند. در آنجا دیدند که همسایه ها، جلوی خانه جمع شده اند و عده ای گریه و زاری می کنند.

بله، پیرمرد مرده بود! بچه ها با اشک و غصه به داخل خانه رفتند و گلهایشان را کنار بستر پیرمرد سخاوتمند گذاشتند. بوی گل تمام خانه را پرکرده بود.