آرشیو پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱، شماره ۲۳۸۵
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

یک روز خوب بهاری

سروش صحت

مرد 35 ساله یی جلوی تاکسی نشسته بود و موبایل به دست، داشت با کسی که آن طرف خط بود دعوا می کرد. «من نگفتم... آره ولی اونجوری نگفتم... تو آدمو مجبور می کنی... خیلی هم خوب می دونی... دفعه اول که نبود... مخصوصا این کارو می کنی... نه، دفعه پیشم به تو گفتم... تقصیر خودته... آره گفتم ولی بعد از اینکه تو گفتی... معلومه، بازم می گم... هرکاری می خوای بکن... ااا... منم بلدم... هرکاری دلم بخواد... به درک... بازم می گم به درک به درک به درک.» مرد تلفن را قطع کرد و شیشه را پایین کشید. نسیم خنکی وارد تاکسی شد و به موهای سفید راننده خورد. راننده مسن بود و صورت پرچین و چروکی داشت. دو زن عقب تاکسی نشسته بودند. یکی از آنها چاق بود و 50 ساله به نظر می رسید و دیگری حدودا 30 ساله بود و روی صورتش جای جوش های قدیمی مانده بود. هیچ کس توی تاکسی حرف نمی زد. اواسط اردیبهشت بود، برگ درخت ها سبز بودند و هوا خیلی خوب بود.