آرشیو پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، شماره ۲۴۰۹
حادثه
۱۲

از خودت نمی توانی بگریزی

سینا قنبرپور

گفتند بهتر است تو با او صحبت نکنی. پزشکی که او را معاینه کرده بود گفت. توضیح داد که این یکی با بقیه فرق دارد. نسبت به مردها خیلی بدبین است.

چرا؟

«چرایش خیلی طولانی است. به اندازه داستان زندگی دخترک.» این را دکترش به من گفت.

مانتوی خاکستری رنگی به تن داشت با شال مشکی. موهایش گویا کوتاه بود. از زیر شال این گونه به نظر می آمد. برخلاف زنان دیگری که آنجا بودند از رنگ موهایش می توانستی بفهمی که حساب مد و رنگ سال دستش است. رفت تا با همکارم بنشیند و مصاحبه بکند. وقتی رفت، دکتر گفت: او زندگی جالبی دارد. باورتان می شود که به انگلیسی مسلط باشد؟

گفتم یعنی کسی به زبان انگلیسی مسلط و کارتن خواب؟

گفت: اوایل که آمده بود فکر می کردیم آثار مواد است. شیشه به قول خودشان فازهای عجیبی می دهد. اما یک بار برایم متنی را ترجمه کرد. ترجمه یی روان. همه چیز امکان دارد! آخر این دیگر چرا سر از خیابان درآورده؟

گویا 17 ساله بوده که با مردی آشنا می شود و ازدواج می کند. آن مرد ساکن سوئد بوده، چه سوژه خوبی محسوب می شده برای ازدواج. می روند سوئد. بعد با او به اختلاف برمی خورد و می رود کانادا. بعد برگشته ایران. سکوتی بین من و دکتر را پر کرد. اما زیاد ادامه پیدا نکرد زیرا دکتر گفت ما هم باور نمی کردیم اما وقتی یک روز حالش خوب بود و ایمیلش را داد دیدیم که دوستان بسیاری دارد.

پس چرا اینجاست؟

«اعتمادش فرو ریخته...!»

دکتر همین را گفت که پدرش معتاده و وقتی او سه ساله بوده مادرش را طلاق داده و بعد هم آن مرد در سوئد به او خیانت کرده. بعد دکتر رفت تا به کارش برسد. باید منتظر می ماندم تا همکارم بیاید و برایم از او تعریف کند. فقط یک چیز از ذهنم گذشت: او می خواسته از پدرش بگریزد اما به دام مرد دیگری افتاده. باید منتظر همکارم بمانم...