آرشیو پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۱، شماره ۲۴۴۷
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

بی حوصله

سروش صحت

جلوی تاکسی نشسته بودم. تاکسی مسافر دیگری نداشت. هوا گرم بود و ترافیک سنگین. راننده حرف نمی زد و فقط روبه رو را نگاه می کرد. به راننده گفتم: «می شه کولر ماشین تون رو بزنین؟» راننده گفت: «گاز نداره.» دوباره سکوت شد. به راننده گفتم: «ضبط هم ندارین؟» راننده گفت: «نه.» می خواستم سر صحبت را باز کنم. گفتم: «یه چیزی ازتون بپرسم؟» راننده گفت: «نه.» گفتم: «شما چقدر تلخین!» راننده نگاهم کرد. مردی بود 60 ساله با صورتی آفتاب سوخته و دستانی آفتاب سوخته تر که پیشانی بلندش عرق کرده بود. چشمانش مشکی بود و زیر چشم هایش پف کرده بود. دماغ راننده شکسته بود و چانه اش چال بزرگی داشت. راننده گفت: «چی می گی بچه؟» گفتم: «هیچی... ببخشید.» و دیگر حرفی نزدم. فقط زیرچشمی نگاهش کردم و فکر کردم لابد با زنش دعوایش شده. شاید هم اصلازن ندارد، شاید هیچ کس را ندارد، شاید هم مردی است 60 ساله و آفتاب سوخته و عرق کرده با چشمانی مشکی که زیر چشم هایش پف کرده و دماغی شکسته و چانه یی چال دار که امروز بدون هیچ دلیلی بی حوصله است... بدون هیچ دلیلی.