ماه مهر از نیمه گذشته بود. در یک روز تعطیل زیبا و خنک پاییزی که برگ های رنگارنگ درختان با نسیمی آرام رقصی زیبا در مقابل خورشید به نمایش گذاشته بودند و گرمای مطبوع خورشید آرامشی شیرین را برای همگان بوجود آورده بود، رعنا خانم بقچه لباس های زمستانی را از صندوقچه فلزی بیرون آورد تا با استفاده از این روز زیبا، لباس های پشمی زمستانی را برروی طناب پهن کند تا نسیم پاییزی بوی تند نفتالین آن ها را با خود ببرد.

بقچه لباس ها را که باز کرد، چشم حمید و محمود به یک نیم تنه قهوه ای رنگ زیبای پشمی افتاد که درون آن پر بود از پرزهای لطیف و بلند و دور آستین ها و یقه نیم تنه هم، با همان پرزهای پشمی تزیین شده