آرشیو پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، شماره ۲۶۲۹
ادبیات ایران
۱۱

تکه یی از داستان استخری پر از کابوس

بیژن نجدی

مرتضی گفت: من دست هایم را به طرف قو تکان دادم، داد زدم نیا جلو، ترو خدا نیا جلو. ولی قوها انگار هیچی نمی شنفن یا فقط اون قو بود که چیزی نمی شنفت. اصلامنو نمی دید. این بود که رفتم طرف قایق... تا مرتضی قایق را برگرداند تا آن را به آب بیندازد و به طرف قو پارو بزند، ستوان از این طرف اتاق به آن طرف، از آن طرف به این طرف، راه رفت و استوار سعی کرد پا به پای حرف های مرتضی، یادداشت بردارد.

- داشتم به قو می رسیدم، روغن و گازوییل هم داشت به حیوان نزدیک می شد، دیگه یادم رفته بود که می خواستم برم سر خاک. انگشتام دور پارو، قلاب نمی شد، یخ کرده بودم. با یه پارو، قو رو هل دادم بره کنار، هل دادم که برگرده، جوری گردنش را روی آب خم کرده بود که آدم، آدم... آدم سرش را روی یه آلبوم پایین می آره. گفتم که، منو نمی دید. با کفچه پارو زدم بهش، دوباره زدم. یه ذره از اون آب های چرب و چیل دور شد بعد گازوییل قایق را دور زد بعد... بعد گازوییل رفت زیر شکم حیوان. حالادیگه قایق و من و کثافت و قو قاطی هم شده بودیم.

ستوان راه می رفت، استوار از حرف های مرتضی عقب افتاده بود. پارو از آب بیرون می آمد و دوباره می رفت توی آب. قو در استخر چلپ چلپ می کرد.

مرتضی از قایق خم شده و دست هایش را به طرف قو دراز کرده بود: یهو بغلش کردم، کشیدمش توی قایق، حالااز بالش گرفته بودم یا از گردنش یادم نمیاد. کشانده بودمش روی پام، اونقدر دست و پا زده بودکه لباسم خیس خیس شد. هنوز هم پالتوم بوی نفت می دهد... ببینید تمام تنم بوی فتیله چراغ می ده!

ستوان دیگر راه نرفت. بالای سر مرتضی ایستاد و مرتضی با دست های باز از هم گفت: همون وقت بود که دیدم روی دستم مونده، نعشش روی دست هام بود... تنه اش توی بغلم بود و سرش افتاده بود کف قایق... کف قایق... کف قایق... کف قایق...

بیرون از شهربانی باران زد. صورت مرتضی خیس بود. قایقی کنار استخر از باران پر می شد. ستوان گفت: حالاچرا گریه می کنید؟

مرتضی گفت: من گریه نمی کنم. مدت هاست که چشم هام آب مروارید آورده...