آرشیو سه‌شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۲، شماره ۵۳۷۷
آموزش
۱۲

روز آخر کلاس

فرهاد نصراللهی

خانم عبدی معلم فیزیک مان بود البته نه فقط معلم که سنگ صبور خیلی از بچه های مدرسه بود. می گفت بزرگترین تفریح زندگی اش، بودن در کلاس و مدرسه است و در زندگی اش فقط به یک شغل فکر کرده است یعنی «معلمی». می گفت در دوران کودکی هم همیشه نقش خانم معلم را بازی می کرد. (البته به نظر من او فقط می توانسته نقش یک معلم مهربان و فداکار را بازی کند نه غیر از این.)

از همان روز اولی که سر کلاس آمده بود، زرنگ ترین و به اصطلاح تنبل ترین بچه ها را شیفته خود کرده بود. همان روز، قبل از این که حرفی بزند، اشک هایش را پاک کرد. بعد هم گفت این اشک های شوق است. تعطیلات تابستانی برایش خیلی سخت و طولانی می گذرد و از روزی که تعطیلات شروع می شود، شمارش معکوس هم برای تمام شدن آن شروع می شود و دیگر واقعا آخرین روز تعطیلات را ثانیه شماری می کند تا اول مهر سر کلاس حاضر شود. این می شود که از ذوق و خوشحالی این که دوباره کنار بچه ها قرار گرفته و سر کلاس حاضر شده و قرار است «گچ» به دست بگیرد و روی تخته سیاه بنویسد، اشک می ریزد. می گفت: به من حق بدهید.

به همین علت هم بود که از روز اول کلی شیفته پیدا می کرد. او در واقع نه فقط درس فیزیک، که به معنای واقعی درس زندگی می داد. همیشه جویای حال خوش و غمناک بچه ها بود، کسی نمی توانست از چشم او قسر دربرود.

او چنان غرق در درس می شد که حتی متوجه صدای زنگ پایان کلاس هم نمی شد. زنگ تفریح هم برایش بی معنی بود، چرا که در واقع اوقات استراحت بین کلاس هایش، سر همان کلاسی که درس داده بود، می گذشت. در همه کلاس هایش برای او جشن تولد می گرفتند، روز معلم هم همین طور. کلاس فیزیک برای بچه ها به مثابه نه یک درس سخت و پیچیده که درسی شیرین و خاطره انگیز بود. آخرین روز کلاس هم که از راه رسید، همان طور که بچه ها را در آغوش می گرفت، قطرات اشک هم روی گونه هایش جاری می شد.

هنوز هم پس از دو دهه از آن روزهای مدرسه ای، خیلی از بچه ها به خانم معلم سر می زنند و مثل یک دوست روی او حساب ویژه باز می کنند.