آرشیو دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲، شماره ۱۷۸۸
صفحه آخر
۱۶
درام های تلفنی

به زندگی تان برسید

سوسن مقصودلو

- چه عجب!

- واقعا عجب هم دارد. پریروز دیدید در مراسم تشییع جنازه آن مرحوم چه کردند. من رفتم چون به ایشان ارادت داشتم وگرنه از این مکان ها گریزانم. فکر کنید؛ یک نفر می میرد؛ خانواده ای متالم هستند. آن وقت آقا با خانم بچه ها آمده عکس خانوادگی با هنرمندان بگیرد یا از آن بدتر چندسال پیش خانمی میان جمعیت کارت سلمانی پخش می کرد «آموزشگاه پیرایش و آرایش» گفتم: خانم این چیه؟ اینجا که جای این کارا نیست جواب داد: «اتفاقا اینجا خیلی مناسبه؛ چون اغلب آدمای مشهور حضور دارن بلکه دونفرشان مشتری آرایشگاه ما بشن.» عجب دنیایی است. هرکه به فکر خویشه. شما چطورید؟ دیشب داشتم اشعار «بیلیتیس» شاعره یونانی را می خواندم؛ کلی یادتان کردم. این اشعار را شما به من معرفی کردید. در یک جایی طعنه می زند به جوانانی که به سراغ یک دختر گلفروش می روند. حالم به هم خورد. این فیلمی که دارم می بینم چه صحنه مفتضحی دارد طرف محتویات معده اش را ریخت روی پدرش. یک زمان سینما حرمت نگه می داشت الان از هیچ چیز نمی گذرد. صدایتان نمی آید باز وسط حرف های من دارید پیازداغ هم می زنید. ای بابا! اینها دست بردار نیستند؛ پدر به جبران کار پسر رفته سراغ اره برقی... دیگر فیلم هم نمی شود دید. خاموشش کنم بهتر است. دیروز خیلی دلم می خواست به عنوان آخرین وداع با استاد تا بهشت زهرا بروم ولی حوصله دیدن بعضی ها را نداشتم. بعد هم سن که می رود بالابهتر است آدم از رفتن به اینگونه مکان ها پرهیز کند. بگذریم. یک خاطره از استاد دارم محشر است. یعنی خاطره که زیاد است فکر کنید آدم عمری همه را بخنداند؛ بعد خودش در غم و غصه بمیرد. روزگاری من با ایشان محشور بودم چون قرار بود در یک نمایش با هم همکاری کنیم به این لحاظ مرا سوار موتورش می کرد و در طول روز سر چند اجرا می برد. می گفت صحنه حرمت دارد قبل از بازیگری باید این حرمت را بیاموزی...

- الو؟

-...

- الو؟ قطع شد.

- این خاطره...

- الو؟... گریه می کنید؟

- این خاطره... باشد برای بعد؛ به زندگی تان برسید.