آرشیو شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴، شماره ۳۲۱۰
صفحه آخر
۱۶
رونوشت برابر اصل

آیا برای خودت هم زندگی کرده ای؟

زن کنار یکی از بچه هاش نشسته و در کنار اون مادر مرد نشسته تو ردیف کناری مرد نشسته با پسر دوازده سیزده ساله ای که به نظر میاد بچه بزرگ تر این زوج هست. هواپیما سرده و پتو های قسمت اکونومی تموم شده، مرد که موبایلش با بازی کندی کرش دستشه بدون نگاه به زن میگه: سرد شد بیخود کاپشنم رو دادم تو بار، زن میگه: من بهت گفتم و بلند میشه، مهماندار میاد نزدیک و میگه: خانم لطفا بشینید الان تیک آف می کنیم، زن در حالی که پالتوی روی لباسش را درمی آورد می گوید: چشم همین الان ببخشید. می نشیند و قبل نشستن پالتویش را روی مرد می اندازد، مرد نگاهی به او می کند و موبایش را از زیر پالتو بیرون می کشد به بازی اش ادامه می دهد، و سکوت طولانی می ماسد بین شان. موقع ناهار می شود مهماندار می پرسد چی میل دارید بیف استراگانف یا قورمه سبزی، زن با تردید انگار سخت ترین سوال فلسفی دنیا را از او پرسیده باشند به چشم های مرد با خواهش نگاه می کند، مرد نجاتش می دهد و به مهماندار می گوید: کل این ردیف و بغلی قورمه سبزی لطفا. غذا در سکوت خورده می شود. زن قبل خوردن غذایش به پسر کوچک و مادر شوهرش کمک می کند تا ظرف های غذایشان را باز کنند. مرد و پسر بزرگ تر زودتر غذا را تمام می کنند، مرد میز جلویش را جمع می کند و ظرف های غذا را جلوی زن می گذارد که زودتر غذایش را تمام کرده، مرد دوباره بازی می کند. پسر بزرگ تر هم آیپدی را می گذارد جلویش و با هیجان مشغول گل زدن در زمین مجازی فوتبال می شود، یک ساعتی طول می کشد تا مهماندار ها برگردند و زن تمام این یک ساعت مثل مجسمه خشک شده می ماند. موقع پیاده شدن از هواپیما اغلب ساک های دستی را به دست می گیرد و دست پسر کوچک ترش را، یک لحظه چشم در چشم می شویم، دوست دارم بپرسم: آیا هرگز برای خودت زندگی کرده ای؟!