آرشیو یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴، شماره ۳۳۵۸
صفحه آخر
۱۶
خارج از قاعده

بگو... شاعر

عبدالجبار کاکایی

سه عدد دانش آموز سرخود بودیم: امیرخانی، کمالوند، کاکایی...یکی رفت زیر جلدمان که عکس آقای خمینی رو تکثیر کنیم، حالاکی؟ هزار و سیصد و شهربانی... هنوز انقلاب دم نکشیده بود و ما خام وخل. عکاسی هم جنب شهربانی بود، دور میدان اصلی شهر. عکاس گفت: «کیفیتش خوب نیست»، گفتیم: «بی خیال». نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «فردا همین وقت ساعت بیاین». بیرون زدیم و گرگم به هوا کنان تا خونه دویدیم...

روز بعد، سه نفری دم در عکاسی ظاهر شدیم که یهو، یک پاسبان از تاریک خونه بیرون آمد و مچ امیرخانی رو گرفت، ماهم فلنگ بستیم و در رفتیم. انگار از لانه اژدها بیرون زده بودیم. پاسبان، مچ امیرخانی به دست، دنبال ما دوید، بعد هم بی خیال شد. دو کشیده و یه تیپا وچارتا فحش، همه سوابق مبارزاتی ما بود که نیابتا، امیرخانی تحمل کرد و آزاد شد.

جنگ، امیرخانی و کمالوند را بلعید، یکی سربازشد یکی بسیجی، آن یکی که زیر جلدمان رفت مدیر شد و پاسبان مرد و شهربانی کمیته شد و عکاس، فیلمبردار مجالس و من. من اما جلدم درآمد تا این شدم، بگو... شاعر.