آرشیو پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۶، شماره ۳۷۹۲
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

باران...

سروش صحت

زن و مردی که عقب تاکسی نشسته بودند به صفحه موبایل شان خیره شده بودند. کسی در تاکسی حرف نمی زد. بیرون باران می آمد ولی کسی بیرون را هم نگاه نمی کرد. بعد از مدتی زن بدون اینکه به مرد نگاه کند، پرسید: «پنجشنبه به فروغ اینا بگم بیان پیشمون»؟ مرد که همچنان با موبایلش مشغول بود، جوابی نداد. دوباره پرسید «می گم پنجشنبه به فروغ اینا بگم بیان؟» بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت «نه.» زن پرسید «چرا؟» مرد گفت: «خوب بگو بیان» و دوباره سکوت شد. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود گفت: «وای این بارون هم دیگه خسته مون کرد». راننده گفت: «ببینید چه هواییه... بارون که دیگه خسته نمی کنه.» مرد گفت: «بله ولی بسه دیگه... هر روز بارون که نمی شه.» راننده آهی کشید و چیزی نگفت. بیرون باران بهاری آرام می بارید و درختان سبز و زنده بودند و هوا پاک و تمیز بود و در تاکسی کسی حرف نمی زد و تاکسی می رفت.»