آرشیو چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷، شماره ۳۱۳۲
ادبیات
۸

یک کمدی سیاه

«مغازه ی خودکشی» رمانی است از ژان تولی، نویسنده معاصر فرانسوی، که با ترجمه احسان کرم ویسی در نشر چشمه منتشر شده است. رمان چنانکه در مقدمه مترجم آمده در زمان و مکانی نامشخص اتفاق می افتد و زمانه ای را روایت می کند که در آن بحران هایی نظیر آلودگی و نابودی منابع طبیعی به دست انسان به اوج خود رسیده. در چنین زمانه ای شادی کمیاب و خودکشی به یک امر عادی بدل شده است و خانواده ای به نام تواچ از این وضعیت به سود خود استفاده کرده و کسب وکاری پرسود به هم زده اند. آن ها مغازه ای راه انداخته اند و در آن انواع وسائل خودکشی را به مشتریان عرضه می کنند. وضعیت به همین صورت ادامه دارد تا این که فردی به نام آلن متولد می شود و با روحیه شاد و سرزنده اش قواعد سیاه شهر را بر هم می زند و کسب وکار خانواده تواچ را کساد می کند. در مقدمه مترجم، «مغازه ی خودکشی» یک «کمدی سیاه» معرفی شده است. در آغاز این مقدمه درباره کمدی سیاه و پیشینه آن آمده است: «اولین بار آندره برتون، رمان نویس و نظریه پرداز سوررئالیست فرانسوی، در کتابی با عنوان گلچین طنزهای سیاه ادبی این اصطلاح را زیرشاخه ای از کمدی و طنز خواند. برتون در آن کتاب جاناتان سویفت را یکی از سردمداران این سبک معرفی می کند. سویفت مقاله نویس برجسته ای بود. سال 1729 جزوه ی مختصری منتشر کرد و در آن با لحن طنز ولی بسیار جدی به دولت ایرلند پیشنهاد داد کودکان فقیر را از خانواده های شان بخرد و برای خوراک طبقه ی مرفه بپزد. برتون در کتابش به چند ویژگی مهم کمدی سیاه اشاره می کند. شاید مهم ترین خصوصیت این ژانر پرداختن به جنبه های تاریک زندگی، به ویژه مرگ، با زبانی طنزآلود باشد. کمدی سیاه بیشتر مسائل جدی را دست مایه ی کار خود قرار می دهد.» مترجم آن گاه درباره رمان «مغازه ی خودکشی» و نسبت آن با کمدی سیاه می نویسد: «ژان تولی هم در مغازه ی خودکشی با مرگ و خودکشی شوخی می کند. در بیشتر بخش های این رمان، مرگ و خودکشی اتفاق می افتد، ولی دیدگاهی که به آن ها وجود دارد سرشار از طنز و شوخی است.» رمان از مغازه تاریک و بی آفتاب خانواده تواچ آغاز می شود و با توصیف حیرت خانواده از کودکی که خلاف قواعد مرسوم دارد می خندد و این مقدمه ای است برای برهم خوردن وضعیت تثبیت شده و کسادی کسب وکار مرگ بار خانواده تواچ. این خنده مقدمه ای است بر شادمانی ای که قرار است در برابر قواعد مرسوم که حول نومیدی و مرگ شکل گرفته اند مقاومت کند. آن چه در ادامه می خوانید سطرهایی است از این رمان: «آلن! آخه چندبار باید به ت بگم؟ وقتی مشتری هامون از مغازه خرید می کنن، به شون نمی گیم به زودی می بینمت. ما باهاشون وداع می کنیم. چون دیگه هیچ وقت برنمی گردن. آخه کی این رو توی کله ت فرو می کنی؟

لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کرده اش پنهان کرده بود که با تکان های عصبی او می لرزید. بچه ی کوچکش روبه روی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش می کرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنش آمیز محکم تری گفت و یه چیز دیگه؛ این جیک جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی می آد این جا نباید به ش بگی – ادای آلن را درمی آورد – صبح به خیر. تو باید با لحن یه بابامرده به شون بگی چه روز گندی مادام. یا مثلا بگی امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو. خواهش می کنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو می بینی چشم هات رو می چرخونی و دست هات رو می بری پشت گوشت و تکون شون می دی؟ فکر کردی مشتری ها می آن این جا لبخند ابلهانه ی تو رو ببینند؟ واقعا می ری روی مخم. مجبورمون می کنی پوزه بند به ت ببندیم.

خانم تواچ از دست آلن به شدت عصبانی بود. او زنی بود با قدی متوسط و حدودا پنجاه ساله. موی قهوه ای خوش حالت و کوتاهی داشت که پشت گوش جمع شان می کرد و طره ی روی پیشانی اش نوعی طراوت زندگی به او می بخشید. درست مثل موی مجعد طلایی آلن. زمانی که مادرش سرش داد می زد، مویش به عقب می رفت؛ انگار باد پنکه به آن ها می خورد. خانم تواچ کاغذی را که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت این چه جور نقاشی ایه که از مهدکودک آوردی خونه؟ با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشاره ی دست دیگر روی کاغذ می کوبید. جاده ای که به خونه می رسه، با یه در و پنجره های باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره می تابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابر گرفته ای توی این آسمون آبی نیست؟ پرنده های مهاجر که رو سر ما خرابکاری می کنند و ویروس آنفلوآنزا پخش می کنند، کجا هستند؟ تشعشعات هسته ای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشی تو واقع گرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسن تو بودند چی می کشیدند!»