آرشیو دوشنبه ۲۹ امرداد ۱۳۹۷، شماره ۵۱۸۳
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

حکایت گرگ و شیر و خری که خیلی خر بود

امید مهدی نژاد

در یکی از جنگل های نواحی آفریقای مرکزی، شیری که شکار خوبی کرده بود و خورده بود و سنگین شده بود، در درون جنگل خوابیده بود. گرگی شیر را در حالی که خوابیده بود دید و از آنجا که به دلیل قوی تر بودن شیر همواره نسبت به او یک حس کینه و عقده داشت، از فرصت خوابیدگی شیر استفاده کرد و با طناب نخست دست و پای شیر را به هم بست و سپس شیر دست و پا بسته را با ادامه همان طناب به درختی بست و رفت. پس از ساعتی شیر از خواب بیدار شد و دید بسته است و هرچه هم تلاش و تقلا کرد تا خود را باز کند، نتوانست. در این هنگام خری از آنجا عبور می کرد.

شیر رو به خر کرد و گفت: ای خر، لطف می کنی مرا باز کنی؟

خر نگاهی به وضعیت شیر انداخت و گفت: باز کنم؟ دروغ می گی، می خوای منو بخوری.

شیر گفت: اگر مرا باز کنی نصف جنگل را به تو می دهم. خر پذیرفت و به سوی شیر رفت و به مدت 24ساعت با دندان هایش آن قدر طناب ها را جوید تا پاره شدند و شیر آزاد شد.

شیر رو به خر کرد و گفت: دست و پنجه ت درد نکنه. ولی من نصف جنگل را به تو نمی دهم.

خر گفت: چرا پس؟

شیر گفت: من تمام جنگل را به تو می دهم.

خر گفت: چرا پس؟

شیر گفت: جایی که در آن شیری را گرگی به بند کشد و خری از بند برهاند، ارزش زندگی ندارد.

خر گفت: راستی؟ همه ش مال من؟

شیر گفت: نخیر، خواستم یه کلام بزرگان ازم بجا بمونه. حالا هم کم کم داره گشنه ام می شه. یه زحمت بکش، برو تا نخوردمت.

خر با خود گفت: خیلی خری، و پا به فرار گذاشت و هر دو خاموش شدند!