آرشیو شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، شماره ۵۴۰۶
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

حکایت سه دزد

امید مهدی نژاد

سه مدیر ارشد بانکی در یکی از کشورهای همجوار تصمیم گرفتند با سوءاستفاده از عناوین دولتی اموال عمومی را به یغما ببرند و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کنند. پس از برنامه ریزی دقیق، نخست در خارج از کشور ملکی خریدند، سپس خانواده خود را به خارج منتقل کردند و در فرصت مناسب هرسه همزمان مقدار زیادی از اموال عمومی را غارت کرده به طلا تبدیل نمودند و با کمک رابطی که پیدا کرده بودند به طور غیرقانونی از کشورشان خارج شدند.

در خارج از کشورشان در مخفیگاه‍ی نشستند تا قدری استراحت کنند. شخص اول گفت: خب از آن خراب شده خلاص شدیم. شخص دوم گفت: واقعا جای زندگی نبود. شخص سوم گفت: آدم باید جایی باشد که دلش خوش است.

شخص اول گفت: شما گرسنه نیستید؟ شخص دوم گفت: من خیلی. شخص سوم گفت: من می روم یک چیزی پیدا کنم، بیاورم بخوریم و رفت تا یک چیز پیدا کند و بیاورد. وقتی شخص سوم دور شد، شخص دوم به شخص اول گفت: فکر نمی کنی اگر این پول ها را دو قسمت کنیم به هرکدام مان سهم بیشتری می رسد؟

شخص اول گفت: طبق محاسبات ریاضی بلی، اما طبق محاسبات انسانی خیر. شخص دوم گفت: شما دزد شریفی هستید. می خواستم شما را امتحان کنم. پس از مدتی شخص سوم با سه عدد ساندویچ همبرگر به مخفیگاه بازگشت. وقتی خواستند ساندویچ ها را بخورند، ناگهان شخص سوم گفت: دست نگه دارید. شخص اول و شخص دوم گفتند: چرا؟ گشنه ایم، بگذار بخوریم.

شخص سوم گفت: من با خود فکر کردم چرا همه پول ها را خودم برندارم. برای همین ساندویچ ها را آغشته به زهر کردم. بخورید، می میرید. شخص دوم گفت: پس چرا گفتی؟ شخص سوم گفت: اندیشه کردم و دیدم ما با هم توانستیم این مبلغ کلان را مورد سوءاستفاده قرار دادیم. حالا هم اگر باهم باشیم، بهتر می توانیم آن را مورد شست وشو قرار داده و در عرصه های مختلف سرمایه گذاری کنیم. به این ترتیب هرسه روی یکدیگر را بوسیدند و عهد کردند همان طور که باهم بردند، باهم نیز بخورند.