آرشیو سه‌شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۸، شماره ۴۳۸۷
قاب کوچک
۱۶

قدرت

گوشه ای از یک جنگل بزرگ، درختی زندگی می کرد. شاخه های این درخت شکل عجیبی داشتند. ریشه های درخت نیز بسیار محکم و مقاوم بودند. این درخت روزهای آفتابی، سایه اش را بر سر مردم می انداخت تا از آفتاب در امان باشند. پرنده های بسیاری روی شاخه های درخت لانه ساخته بودند و برخی از حیوانات ریز نیز درون تنه درخت زندگی می کردند. به همین خاطر درخت همیشه می دید که همه در حال فعالیت هستند. کنار این درخت بزرگ، گیاه کوچک و ظریفی روییده بود که با هر نسیم ملایمی خم می شد. یک روز دو درخت با هم صحبت می کردند، درخت بزرگ به گیاه کوچک گفت: «خب کوچولو، تو چرا ریشه هایت را مثل من در زمین محکم نمی کنی و سرت را مثل من در آسمان بالانمی گیری؟»

گیاه کوچک در حالی که لبخندی بر لب داشت زمزمه کرد: «من نیازی به این کار نمی بینم، در واقع من فکر می کنم که با همین شکل، امنیت بیشتری دارم.»

درخت با حالت سرزنش آمیزی گفت: «امنیت بیشتری داری؟! تو واقعا فکر می کنی که قدرتت از من بیشتر است؟! هیچ می دانی که ریشه های من چقدر در زمین فرو رفته اند و تنه من چقدر محکم است. حتی اگر دو مرد دست هایشان را به هم بگیرند باز هم نمی توانند دستشان را دور من حلقه کنند. چه کسی می تواند ریشه های مرا از زمین بکند و یا سر من را خم کند؟!»

سپس درخت با دلخوری و ناراحتی رویش را از گیاه کوچک برگرداند اما درخت خیلی زود از حرف هایش پشیمان شد زیرا یک روز بعدازظهر توفان بزرگی شروع شد. باد و توفان تمام درخت ها را از ریشه جدا کرد و تقریبا همه جنگل را نابود کرد. باد با قدرت زیادی به صورت گیاه کوچک نیز سیلی زد.

وقتی توفان تمام شد، اهالی دهکده به جنگل آمدند. درخت پرقدرت تکه تکه شده و جنگل از بین رفته بود اما گیاه کوچک زیر برگ های درخت گیر کرده و خم شده بود و وقتی اهالی دهکده شاخه ها را جمع کردند درخت کوچک دوباره قد راست کرد و ایستاد