آرشیو پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۱، شماره ۲۶۳۵
نگاه دوم
۹

قاب مادربزرگ

صالح رستمی

توی ایوان نشسته ام. جزوه فیزیک جلویم باز است. یک هفته یی به عید مانده اما بر عکس هر سال خانه مادربزرگ صفایی ندارد. خان دایی را می بینم که پاچه شلوارش را بالازده و آب حوض می کشد و مشغول تمیز کردن حوض است. حیاط قدیمی خانه مادربزرگ برعکس عید هر سال جارو نشده است. درختان هم بی رونق اند، برعکس همیشه که این موقع سبز بودند، حالاکچل کچل اند. نمی دانم همه اینها به خاطر چیست؟ هر سال که این موقع می آمدیم، مادربزرگ خانه بود و حیاط جارو شده بود. اما حالامادربزرگ نیست.

مامان من را به بهانه عید مثل همیشه آورده خانه مادربزرگ. من و دایی تنها هستیم البته خواهر کوچکم نیز توی ننو خوابیده است. رو به دایی می کنم و فریاد می زنم: «دایی جان. چرا مامانم و مادربزرگ نمی آیند؟! مادربزرگ کجاست؟» کله دایی توی آفتاب برق می زند. برمی گردد و با صدای گرفته یی به من می گوید: «می آیند دایی جان!... تو درس بخون می آیند.»

نمی توانم درس بخوانم دلم بدجوری گرفته است. درون بدنم آتش است. آتشی که هر لحظه شعله اش بلند تر و وسیع تر می شود. حس بدی دارم. به پدر بزرگ نگاه می کنم که گوشه دیوار ایوان قاب شده است و به من نگاه می کند. یاد سال های گذشته می افتم... در حالی که داشتم با پسرخاله توی حوض میان هندوانه ها و سیب ها بازی می کردم، صدای جیغی از توی خانه آمد و پدربزرگ رفت توی قاب روی دیوار! دوباره نگاهم به دایی می افتد. دیگر کارش تمام شده است. روی لبه حوض نشسته است و پیپ می کشد.

یک ساعت از زمانی که مادر قرار بود بیاید گذشته است، اما خبری نیست... حس می کنم حال دایی از من بهتر نیست. برای همین حرفی نمی زنم. سرم را می برم توی جزوه فیزیک، سعی می کنم مساله حل کنم، ولی نمی شود. چند دقیقه که می گذرد، صدایی را می شنوم. از سمت در بزرگ آبی رنگ صدایی می آید. در باز می شود و جمعیتی داخل می شود. جمعیت سر و صدا می کند... صدای خواهرم بلند می شود... دایی را می بینم که خواهرم را در بغل گرفته و تکان می دهد... دایی لباس سیاه به تن دارد. تابوتی داخل حیاط می شود... جمعیت یک صدا لااله الاالله می گوید... دلم هری می ریزد... مادربزرگ هم قاب شده است و چشمان من سیاه!