شعر
غزل
تا به راه پروازیم میل مان خزیدن نیست
لذت از دویدن هاست فکرمان رسیدن نیست
شب اگر که خوابیده است خاطرات خورشیدی
چشم ما نمی خوابد، گریه راه دیدن نیست
او ستاره ها را هم در رصد نمی بیند
با سری که در پرهاش جرات پریدن نیست
نه، وظیفه یعنی چه؟ من کمال انسانم
راز روشنی دارم پوششم ندیدن نیست
نه. نمی شود، هرگز، واژه های مرموزی است
گفتن نمی دانم، در خور شنیدن نیست
اتصال باران ها اقتدار سیلاب است
قطره ای که دریا شد، لایقش مکیدن نیست
همه ی گزینه ها روی میز
نقاشی صبح روی حرف هایت
دویدن من کنار نبودنت
رسیدن ما به جمله ای شبیه دو دست،
و تو هنوز
سکوت درون لیوان می ریزی و
من خیال تو را می نوشم
ماهی ها به آسمان پناه می برند پروانه ها به دهان پرنده ها
ما به زمین
زمین
زنی با 365 تنهایی
که تنها می چرخد
می چرخد تنها
می چرخد
یک درجه به دور یک خورشید
پس طبیعی ست سیاه چاله ای را
به مچاله خورشید ترجیح بدهد
پس طبیعی ست که بچه هایش را
بردارد و به کهکشانی دیگر ببرد...