آرشیو دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، شماره ۳۱۹۴
جامعه
۸

روایتی از مسافران شبانه خط 11

شاید وقتی دیگر

مریم مجد

شب/خارجی/ ایستگاه بی آر تی میدان راه آهن

زنان و مردان چمپاتمه زده در خود، نگاه هایی که در انتظار آمدن سرپناهی متحرک در سرمای شبانه تهران.

آنها رهگذران شبهای پایتخت اند که تا روز می شود، اثری از آنها نخواهیم دید. شاید اشباحی که در دل سوز سرما پیچیده شده در دره ها و خیابان ها پرسه می زنند و به دنبال شعله ای از آتش در پیت حلبی می گردند. همدردی در کف خیابان ها را رها می کنند و به سوی آخرین ایستگاه اتوبوسی شهر می روند و همدیگر را پیدا می کنند و در طولانی ترین مسیر خود را در گرمای نیمه جان اتوبوس تا ایستگاه آغازین همراهی می کنند. نور افتاده در مسیر مربوط به چراغ های مغازه های خاموش خیابان ولیعصر است، از جنوب به شمال و از شمال به جنوب، می توان چهره های تکیده شده، شاهرخ، علی و زنی تنها در صندلی آخر را دید.

شب/ خارجی / پاتوق ممد دراز/ اول فرحزاد پایین رودخانه

پسری حدودا بیست و چند ساله کنار آتش: انقدر درد و با سرما درمان کردم آبجی! اینجا میدونی کجاست؟ اتوبانه، چوب کم گیر میاد. لباس داری؟ پتو چی؟ غذا مذا تو دست داری؟

من: نور را بنداز پایین!

مرد: اون زنه رو صدا کن بیاد بالا!

زن: نمیام! مرا کتک می زنی فقط غذا می خوام.خانم سردمه. چی داری؟ نیگاه کن خودت به اون (به پسری چرت زده و ولو اشاره می کند): انگشتشو نیگا! داره میوفته...یه هفته شیشه نکشه، تمومه!

مرد: آهای! بیست، سی نفر اون پایین اند. می خوای ببرمت اونجا؟ ولی...

و این روایت تکراری و تکان دهنده انسان هایی است که روزگارشان در خیابان ها می گذرد و سقفی جز آسمان بالای سرشان نیست.روایتی تکراری از انسانهایی که هیچکس دوست ندارد با آنها روبه رو شود که مبادا اوقاتش به تلخی نشیند.اما باور کنید اینها واقعی هستند، حتی اگر چشم هایمان را برویشان ببندیم و نخواهیم آنها را ببینیم.

شبهای میدان راه آهن، گمرک، دره فرحزاد واقعی هستند!