آرشیو پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶، شماره ۳۹۷۵
صفحه آخر
۱۶
کرگدن نامه

وعده از حد بشد و...

سید علی میرفتاح

قبل از اینکه حرف خودم را شروع کنم اجازه بدهید از زبان شیخنا سعدی، داستان کوتاهی از طغرل بگویم. داستان را سعدی در نهایت ایجاز و اختصار بیان فرموده، من هم به ضرورت تنگنای صفحه کوتاه ترش می کنم: «شنیدم که طغرل شبی در خزان/ گذر کرد بر هندوی پاسبان». اینجا منظور از هندو سیاه است. یعنی یک نگهبان سیاه چرده لاغر. «ز باریدن برف و باران و سیل/ به لرزش درافتاده همچون سهیل». سهیل ستاره ای است که وقتی طالع شود، فصل گرما هم به پایان می رسد. «دلش بر وی از رحمت آورد جوش/ که اینک قبا پوستینم بپوش.» طغرل علی رغم آنکه طبق باور عمومی بی رحم و بی شفقت بوده دلش برای آن پاسبان سوخته و به او گفته الان این قبای پشمینم را می فرستم که بر دوش بیندازی. «دمی منتظر باش بر طرف بام/ که بیرون فرستم به دست غلام.» اما متاسفانه کارهای مهم مملکتی پیش آمد، اعتبار نرسید، بودجه عمومی گرفتار کسری شد، منابع تامین بودجه گم و گور شدند و اتفاقاتی از این دست افتاد و طغرل یادش رفت. بدتر از فراموشی، یک «وشاقی پری چهره در خیل داشت/ که طبعش بدو اندکی میل داشت.» وشاق یعنی غلام بچه. فکرتان جای بد نرود، طغرل به جهت زحمات بی دریغی که می کشید، جسما و روحا نیاز داشت با وشاقش خلوت کند و از شر و شور دنیا دمی بیاساید. «تماشای ترکش چنان خوش فتاد/ که هندوی مسکین برفتش ز یاد.» ما هم بودیم هندو را از یاد می بردیم... «قبا پوستینی گذشتش به گوش/ ز بدبختی اش درنیامد به دوش/ مگر رنج سرما بر او بس نبود/ که جور سپهر انتظارش فزود/ نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت/ که چوبک زنش بامدادان چه گفت/ مگر نیک بختت فراموش شد/ چو دستت در آغوش آغوش شد...» سرتان را درد نیاورم. آن شب هندوی پاسبان از سرما مرد و صبح جسد خشک شده اش را کنار ایوان شاهی یافتند. طغرل عجبش آمد. احتمالا مختصری هم عذاب وجدان گرفت. گفت مگر این بنده خدا هر شب با همین یک تا پیرهنش پاسبانی نمی داد؟ چه شد که مرد؟ گفتند او را وعده بی اعتبار کشت. «تو را شب به عیش و طرب می رود/ چه دانی که بر ما چه شب می رود؟»

حالا عرض خودم: زمان نمایشگاه مطبوعات گفتند «فرهنگستان ادب فارسی» به مطبوعاتی که فارسی را پاس داشته اند جایزه می دهد. اقبال ما بلند بود، اسم کرگدن را هم اعلام کردند و گفتند 25 سکه طلا جایزه مان می دهند... کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا. نمی دانید چقدر خوشحال شدم و در خیال خامم چه سوراخ هایی را با آن پر کردم. بخشی از بدهی چاپخانه را دادم، حق التالیف های سنگین شده را سبک کردم، به ویراستارانم که فارسی را پاس داشته اند، دست لاف بخشیدم و... دقیقا همان قصه کور و کوزه و عصا را بازسازی کردم. اما اگر شما سکه دیدید، من هم دیدم. در این بین باور کنید جرات نکردم کفش نو پا کنم یا کلاه جدید سر بگذارم. گفتم رفقایم می بینند و گمان می کنند سکه ها را فروخته ام و مال خود کرده ام... خبر جایزه مال اول آبان است و الان اواخر آذریم و «وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک»... اگر من هم به عاقبت پاسبان هندو مبتلا شوم، عجیب نیست. انتظار، چیز بدی است و به قول سعدی مگر رنج سرما بر او بس نبود/ که جور سپهر انتظارش فزود؟ هفتاد شماره مجله را بی وعده سکه سر کردم، هیچ اتفاقی نیفتاد، اما این یکی، دو شماره اخیر بی خود و بی جهت چشم به دست طغرل دوخته ام....