آرشیو پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۷، شماره ۴۰۶۸
شرح بی نهایت
۱۱
یاد

چند غزل از زنده یاد سلمان هراتی

غرق غبار و غربت

دیروز اگر سوخت ای دوست، غم برگ و بار من و تو

امروز می آید از باغ، بوی بهار من و تو

آن جا در آن برزخ سرد، در کوچه های غم و درد

غیر از شب آیا چه می دید، چشمان تار من و تو؟

دیروز در غربت باغ، من بودم و یک چمن داغ

امروز خورشید در دشت، آیینه دار من و تو

غرق غباریم و غربت، با من بیا سمت باران

صد جویبار است اینجا، در انتظار من و تو

این فصل، فصل من و توست، فصل شکوفایی ما

برخیز با گل بخوانیم، اینک بهار من و تو

با این نسیم سحرخیز، برخیز اگر جان سپردیم

در باغ می ماند یا دوست، گل یادگار من و تو

چون رود امیدوارم، بی تابم و بی قرارم

من می روم سوی دریا، جای قرار من و تو

در این بهار

سپیده سر زد و ما از شب قفس رفتیم

چنان پرنده شدیم و ز دسترس رفتیم

ز دور آبی دریای عشق پیدا شد

چو رود زمزمه کردیم و یکنفس رفتیم

بهار آمد و تشکیل یک گلستان داد

در این میانه نماندیم و خار و خس رفتیم

نیاز محو شدن بود در تن خاکی

که با شنیدن یک بانگ از جرس رفتیم

در این بهار بمانید شرمتان باد

خطاست اینکه بگوییدمان عبث رفتیم

دل فقیر من!

اگر چه عمر تو در انتظار می گذرد

دل فقیر من! این روزگار می گذرد

بهار فرصت خوبی است گل فشانی را

به میهمانی گل رو بهار می گذرد

چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار

همیشه هست غبار و سوار می گذرد

تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند

اگر نه سنگدلی جویبار می گذرد

دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من

بدون واهمه از صد حصار می گذرد

چون غم

از روی مهر با من دلخسته یار شو

پاییز کوچه های دلم را بهار شو

ای مانده در نهان درختان و آفتاب

چون غم میان سینه من ماندگار شو

پایان التهاب شروع نگاه توست

من یک کویر تشنگی ام جویبار شو

در دوزخی که معصیت بودن آفرید

آرامش بهشتی یک چشمه سار شو

کی بی حضور آینه ها می توان شکفت

ای دل تو روبه روی من آیینه دار شو