آرشیو سه‌شنبه ۱۳‌شهریور ۱۳۸۶، شماره ۳۷۲۸
کودک: بادبادک
۱۶

عشق و زمان

غزاله مرعشی

روزی روزگاری، جزیره ای بودکه تمام احساسات در آن زندگی می کردند. شادی، غم، دانایی و بقیه احساسات از جمله عشق. روزی خبر رسید که جزیره در حال غرق شدن است. تمام احساسات دست به کار شدند و قایق هایی ساختند که بتوانند با آنها فرار کنند. اما عشق قایقی نساخت. او تنها کسی بود که می خواست تا آخرین لحظه در جزیره بماند. وقتی که بیشتر جزیره به زیر آب فرو رفت، عشق تصمیم گرفت که از کسی برای نجات کمک بخواهد. ثروت، در قایقی باشکوه در حال دور شدن بود. عشق فریاد زد: ثروت، می توانی مرا با خودت ببری؟ ثروت پاسخ داد: نه، نمی توانم، قایقم پر از طلاو نقره است برای تو جا ندارم. ناگهان عشق چشمش به تکبر افتاد که با کشتی بسیار زیبایی از آن جا رد می شد. عشق گفت: تکبر، خواهش می کنم به من کمک کن. تکبر پاسخ داد: نه، نمی توانم، تو خیس شدی و کشتی مرا خراب می کنی. غم نیز در همان نزدیکی بود. عشق از او هم کمک خواست. ولی غم آنقدر ناراحت بود که دوست داشت تنها باشد. شادی هم همان اطراف بود. ولی از شدت خوشحالی فریادهای عشق را نشنید.

ناگهان صدایی آمد: بیا عشق، من تو را با خودم می برم. او یک پیرمرد بود. عشق که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، فراموش کرد از پیرمرد نامش را بپرسد.بعد از این که به جای امنی رسیدند، پیرمرد از عشق جدا شد و راه خود را در پیش گرفت.

چند لحظه بعد عشق متوجه شد که چقدر به آن پیرمرد مدیون است. بنابراین از دانایی - که او خود هم پیرمردی بود- پرسید: چه کسی به من کمک کرد؟

دانایی پاسخ داد: زمان. عشق با تعجب پرسید: زمان؟ ولی چرا زمان باید مرا نجات دهد؟ دانایی لبخندی زد و گفت: ارزش واقعی عشق فقط با گذر زمان آشکار می شود. تنها زمان می داند که تو چقدر ارزشمندی.