آرشیو یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۷، شماره ۱۹۰۵۸
فرهنگ: مقاومت
۹

آبگوشت کبوتر پا پر

اکبر صحرایی

کبوتر سفید پا پر که آمد و روی سنگر نشست. دارعلی دلش لک زد برای آبگوشت کبوتر. موسی نهیب زد و شهر اشغال شده پشت سر دشمن را نشان داد.

- از اون جا فرار کرده، دستیه!

- می دونم، همشهری خودمه!

موسی زیر آتش شدید دشمن با مهارت کبوتر را گرفت. شاه کتش را با بند ریسمان بست. بعد رفت و از سنگر تدارکات، آبلیمو گرفت و برگشت. آبلیمو را داخل آب ریخت و جلو کبوتر گذاشت! دارعلی گفت:

- چرا آبلیمو بهش می دی؟

- سبلیش رو چرب می کنم.

خندید و ادامه داد:

- نمک گیرش می کنم.

یک هفته که گذشت، کبوتر نمک گیر شد! شاه کتش را باز کرد و پروازش داد. کبوتر زیر آتش دو طرف جنگ، توی آسمان پشتک و معلق می زد. گاهی هم خودش را روی سر شهر اشغال شده می رساند و خسته باز می گشت و روی سنگر می نشست و بغ بغو می کرد. دارعلی می خندید و سر به سر موسی می گذاشت:

- کفتر باز بودی و ما نمی دونستیم؟

چند مدتی تلفات داخل خط زیاد شده بود. دشمن داخل جبهه رادار رازیت فرانسوی آورده بود و دقیق آتش می ریخت روی خاکریز و اطراف. نیروهای گردان زیر فشار آتش بودند تا روزی که موسی چند حلب آهن سبک آورد و به پای کبوتر بست و پروازش داد. انگار موسی پی پرده بود که هر چه سقف پرواز با پر بیشتر شود، زخمی و تلفات هم پائین تر می آید. دشمن هم متوجه شد و دست به کار شد. هرگاه کبوتر به آسمان می رفت، بارانی از تیر و ترکش طرفش می رفت.

زمان تعویض گردان تازه نفس، پا پر وسط آسمان پشتک و معلق می زد و رادارهای رازیت دشمن هم قاطی کرده بودند. درست زمانی که نیروهای تازه نفس رسیدند پشت خاکریز و مستقر شدند، خمپاره زمانی بالای سر پا پر ترکید و کبوتر انگار تکه سنگی سقوط کرد بین دو خاکریز. بعد هم بارانی از گلوله های سنگین بود که روی خاکریز فرو ریخت.

آتش که سبک شد، دارعلی یاد موسی افتاد. از زمان سقوط پا پر او را ندیده بود. خودش را که به سنگر موسی رساند، سنگر را خالی دید.