آرشیو شنبه ۲۱‌شهریور ۱۳۸۸، شماره ۱۹۴۶۰
مدرسه
۹

نزدیک تر از همه

دکتر زهرا کریمی

امروزم مثل همه ی روزای دیگه اومدم پیش تو، دلم می خواد با یکی حرف بزنم، یکی که حرفامو گوش کنه؛ اهمیت بده؛ جوابمو بده؛ نگام کنه.

با خودم کلی حرف زدم و فهمیدم که تو، فقط تویی که می تونی از این همه تنهایی نجاتم بدی. صداتو نمی شنوم، نمی بینم که نگام کنی، ولی نگام می کنی. می دونم که نگام می کنی حتی همین الان که دارم برات می نویسم. توی سکوتت پر از صداست. آره! سکوت تو صدا داره. من صدا من صداشو حس می کنم، می فهمم.

امروز، امروزم مثل همه ی اون روزای دیگه اومدم پیش تو که بهت بگم خیلی فقیرم، خیلی. دستامو ببین! ببین تو دستام هیچی نیست، هیچی حتی یه ذره. خدایا، امروز اومدم بهت بگم که من بدون نگاه های مهربون تو، هیچی ندارم.من توی این سکوتی که صدا داره، با این نگاهی که حسش می کنم، احساس غرور می کنم آخه بهترین، داره منو نگاه می کنه. خدایا این نگاه رو از من نگیر! نگیر که من فقط و فقط به تو فکر می کنم، به نگاهت. آخه می دونی؟ من فقط تو رو دارم واسه حرف زدن، درد و دل کردن؛ تویی رو که خوب می دونم خیلی نزدیکی. درست همین جا. آره! خیلی نزدیک، حتی از رگ گردن.