آرشیو یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۹، شماره ۴۴۷۴
گزارش زندگی
۱۴

یادگار

مادربزرگ همیشه می گفت: دلواپس نباش.

وقتی بر بالین او شتافتم، چارقد سفید همیشگی اش را بر سر کرده بود و تسبیح تربتش را در دست داشت.

دلم می خواست دلواپس رفتنش نباشم، اما نمی شد. بدون مادربزرگ بخشی از قلب من، گوشه ای از زندگی من؛ از دست می رفت و از من دور می شد.

و دوری دلواپسم می کرد.

مادربزرگ به سختی لبخندی زد، دستش را در دستم گذاشت و آرام گفت:

- دلواپس نباش.

وقتی نگاهش با افق پیوند خورد، تسبیح تربت او در دستانم بود.