یادگار
مادربزرگ همیشه می گفت: دلواپس نباش.
وقتی بر بالین او شتافتم، چارقد سفید همیشگی اش را بر سر کرده بود و تسبیح تربتش را در دست داشت.
دلم می خواست دلواپس رفتنش نباشم، اما نمی شد. بدون مادربزرگ بخشی از قلب من، گوشه ای از زندگی من؛ از دست می رفت و از من دور می شد.
و دوری دلواپسم می کرد.
مادربزرگ به سختی لبخندی زد، دستش را در دستم گذاشت و آرام گفت:
- دلواپس نباش.
وقتی نگاهش با افق پیوند خورد، تسبیح تربت او در دستانم بود.