آرشیو سه‌شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۳۱
مدرسه
۹

جنگ هسته ای در صف!

توی صف ایستاده بودم که چشمم خورد به «پرفسور». «پرفسور» لقب همکلاسی ام «سعیدی» بود. او با قد کوتاهش کتاب به دست جلوی صف مشغول خواندن بود. با این که زنگ بعد ورزش داشتیم اما او باز داشت درس می خواند. از این همه درس خواندنش حرصم گرفت. تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم.

هسته ی آلبالوهایی که خورده بودم را از جیبم بیرون آوردم و یکی یکی به طرفش پرتاب کردم. اولین هسته رفت و اشتباهی خورد به سر یکی از بچه های صف بغل دستی مان. بنده ی خدا هاج و واج دنبال پرتاب کننده می گشت وقتی چیزی دستگیرش نشد زیر لب غرغر کرد و بعد با صف بالارفت.

بالاخره دو، سه تا از پرتاب های هسته ای من نتیجه داد و به هدف که همان کله و کتاب «پرفسور سعیدی» بود برخورد کرد اما او حتی سرش را هم برنگرداند!

زنگ ورزش رفتم به طرف آب خوری. هیچکس آنجا نبود. یک دفعه دیدم «سعیدی» دارد می آید. به من که رسید لبخندی زد و گفت: «دوست خوبم! یک خواهش کوچک از تو داشتم و آن هم این است که نشانه ات را خوب تر کنی تا پرتاب های هسته ای ات به دیگران نخورد...» دیگر باقی حرف های سعیدی را نمی شنیدم. از آن روز به بعد بود که فهمیدم قدر او خیلی بلندتر از قد اوست.

¤¤¤

امام علی علیه السلام فرمودند:

هر که برادر خود را پنهانی اندرز دهد، او را آراسته و هر که آشکارا پندش دهد، بدنام و رسوایش کرده است.

(البحار به نقل از میزان الحکمه حدیث 290)