آرشیو شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۳۴
مدرسه
۹

امید

الهام ملکی

مرد تنها و خسته با موهای ژولیده، کت پشمی کهنه، به پیچ جاده یخ زده چشم دوخته بود. بار سفرش را بسته بود. به دل جاده زد جاده ای که بی انتهاست و پیچ درپیچ؛ مثل قصه زندگی که پر از مشکل و دغدغه بود. امیدش به خدا بود. خودش را به او سپرد. می دانست باز این سفر خطر زیادی در پیش دارد. ولی مرد خسته ناامید نمی شد. هر سال از این شهر به شهر دیگر می رفت تا با نقاشی کردن زندگی اش را بگذراند. مرد خسته تمام سرمایه اش یک بوم نقاشی و چند تا قلمو و آبرنگ بود.

اما مرد خسته وقتی طرحی را برای کشیدن پیدا نمی کرد به فکر فرو می رفت ولی با تمام این سختی ها هرگز امیدش را از دست نمی داد. همواره توکلش به خدا بود.

مرد خسته همیشه آرزو داشت یک زندگی خوب، خانواده صمیمی و دوست داشتنی داشت ولی خدا برایش این گونه رقم زده بود. هرگز گله و شکایتی نمی کرد. راضی بود به رضای خدا.