آرشیو چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۸۹
ادب و هنر
۱۰

باز فضا بوی بهاران گرفت

نصرت الله بیگی درباغی

باز فضا بوی بهاران گرفت

صولت سرما همه پایان گرفت

سر چو برآورد طبیعت زخواب

مست شد از جام می آفتاب

بوی گل از پنجره ها سر کشید

بلبل عاشق سوی گل پر کشید

رازقی باغچه از جا پرید

برف سر کوه گریبان درید

باز نمودند زما دلبری

صد گل افسونگر کاکل زری

پونه صحرا نفسی تازه کرد

لاله دهان باز به خمیازه کرد

اسب طرب باد به هر سو دواند

فرش زمرد همه جا گستراند

بار دگر چلچله بیدار شد

نشئه صهبای سپیدار شد

جلوه گر آمد علم سبز برگ

نم نم باران و بلور تگرگ

سیل زکوه آمد و غلتید و رفت

دسته گلی تازه و تر چید و رفت

داد به جا ن ها هیجانی ملس

بوسه خورشید مسیحا نفس

باز برآمد علم یاسها

عطر شکوفایی گیلاس ها

هوش ربود از سر هشیارها

کاکل تاک از سر دیوارها

باغ گل آرا شده و گل فشان

دشت دل آرا و جواهرنشان

خیمه ابر است بسی باشکوه

بر ز بر جنگل و دریا و کوه

گشته چو محراب بلند آسمان

رایت رویایی رنگین کمان

قهقهه زد کبک به لبخند صبح

شد شفق سرخ گلوبند صبح

باز ربود از دل یاران قرار

زمزمه جادویی آبشار

باز نهادند به سر تاج زر

زنبق و ریواس به وقت سحر

رقص کنان سبزه خودروی دشت

برد دل گله آهوی دشت

ماه چو آواز قناری شنید

چادر نقره سربستان کشید

باد صبا از سر کوی حبیب

بوی گل آورد زسوی حبیب

بیگی از این نقش بدیع بهار

نیست هدف غیر تماشای یار

این همه از رایحه موی اوست

غمزه ای از گوشه ابروی اوست