آرشیو یکشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰، شماره ۱۲۴۰
صفحه آخر
۲۰

«رفتن» تب روزگار ماست

زندگی من این جاست!

با پوزخندی می گوید: «خاک بر سرت که تا حالااین جا مانده ای!»

می گویم برای چه باید رفت؟

می گوید: «من اگر جای تو بودم لحظه ای نمی ماندم. برو زندگی کن.»

باز جواب می دهم که زندگی من اینجاست.

احساسم این است که «رفتن» تب روزگار ماست. مثل خیلی چیزها که تب می شوند و بعد از مدتی فراموش.

وقتی می روی، تمام می شوی. انگار زندگی از ابتدا شروع می شود برایت. باید دوباره تمام سنگ ها را یکی یکی روی هم بچینی و دوباره همه چیز را از نو بسازی.

برای خیلی ها، رفتن یعنی مرگ حرفه ای.

من با آدم های اطرافم معنا می یابم. از آنها روح می گیرم و تمام آنچه روی کاغذ می کشم، بازتاب روحی است که از تک تک آدم های پیرامونم می گیرم.

برای آنها که کارشان نقد است، رفتن، یعنی جدا شدن از فضای واقعی و ورود به فضای ذهنی.

پیوندهای ملموس تو گسسته می شود.

یا به ورطه تندروی گرفتار می شوی، یا به افسردگی دچار.

اگر هم بخواهی مسیر میانه را انتخاب کنی، صدایت شنیده نمی شود آن چنان که باید. نه که میانه روی راه درستی نیست که عین درستی و پختگی است؛ بلکه جدایی تو از وطن، پژواک افکارت را در ذهن هم وطنانت کم رنگ می کند. کار من نقد است. کاستی ها را به تصویر می کشم؛ شاید تلنگری باشد برای آنها که صاحب قدرتند.

کارتونیست ها صادق ترین مردمانند.

وقتی با نام و نشان مشخص، نقد می کنی، تمامش از سر دلسوزی است. دلسوزی برای وطن ات، برای مردمی که هر روز احساسشان می کنی. دلسوزی برای سرزمینت که هر گاه از شهرهایش می گذری، احساس هویت می کنی. خیابان ها و کوچه هایش برایت خاطره سازند. تاریخش برایت عبرت آموز و مردمانش، برادران و خواهرانت که دوست شان داری. حالابه تو می گویند که اینها را رها کن و برو! معتقدم که هرگاه مجبور به رفتن باشم، روز سوختنم فرارسیده است.

زندگی من این جاست.