آخرین نگاه
دستبند: مامور روزنامه نگار رو با دستبند به زندان می برد. قاضی گفت: دستبند زدی فرار نکنه؟ مامور گفت: په نه په، می ترسم فرصت پیدا کنه مقاله بنویسه.
کهریزک: مرتضوی گفته در ماجرای کهریزک تبرئه شدم دادستان تکذیب کرد. رفیقم می گه: همین قاضی مرتضوی؟ می گم: په نه په، اون بیژن مرتضوی، قرار بود کهریزک کنسرت ویولن بذاره، دادستان تکذیب کرد.
آخرین نگاه: به راننده پول تاکسی دادم، منتظرم هر چی کرمش هست، پس بده. خیره شده بهم، می گه: منتظرین بقیه پول رو بهتون پس بدم؟ می گم: په نه په، می خوام این لحظه آخر یک دل سیر عاشقانه نگاهت کنم که هرگز از قلبم نری.
118: زنگ زدم 118. می گه: شماره کسی رو می خواستین؟ می گم: په نه په، شما لطفا به جای پلیس 110 یه ماشین پلیس بفرستین، من ترتیب یه قتل رو می دم، بعدا که می آم 8 تاش رو پس می گیرم، یه شماره هم نیاز دارم ازتون می گیرم.
روز نهایی: بالاخره روز ازدواجمون رسید و عقد کردیم. زنم می گه: یعنی دیگه زن و شوهر شدیم؟ می گم: په نه په، هنوز یه دور باید دور درخت برقصیم، از رو دو تا قطار هم بپریم، یه ترانه هم آشوارای بخونه، بعد دیگه زن و شوهریم.