آرشیو سه‌شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۴۵
مدرسه
۹

برگ ریزان

دکتر زهرا کریمی

خش خش برگ های رنگارنگت را خوب به خاطر دارم تو برگ ریزان می کنی من دلم را به نامت هدیه می کنم.

حالابزرگ تر از لبخند کودکانه ای هستم که مرا در آغوش کشی، اما؛ هنوز هم نیازبه آغوش پر صدایت را در اعماق وجودم احساس می کنم.

از حالاتا نهایت زندگی 12 سال را با تو گذراندن یعنی آشنای قدیمی من تو هستی و ساده و صادقانه می گویم آرزوی دلم دیدن لحظه های رویایی توست.

دیگر صدای ابرهای در حرکت مرا یاد کاغذی های الفبا نمی اندازد اما، خاطرات ذهنم را مرور می کنم؛ برایت دلتنگ

می شوم.و خوشحالم که تو را دارم به گونه ای دیگر... و تو مرا در آغوش می کشی هرچند بزرگ باشم.

صدای خش خش برگ هایت نوید آمدن می دهد.

آغوش گشوده ایم برای تو

ای فصل پر از عاشقانه ها

ما منتظر برای رسیدنت

در وادی شعر و ترانه ها

کیف های کمر شکن مسئله این است...

کتاب تاریخ را گذاشته ام، فلسفه را همین طور. دفتر فلسفه و عربی و... را هم! کیف را روی دوش می اندازم.

وااااای خدای من چه قدر سنگین است؛ دوباره برانداز می کنم تمام وسایل باید برده شوند.

حتما تا مدتی دیگر کمر من هم هم چون مادر بزرگم خم می شود. این کیف من این هم وسایلم مرد آهنینی نیست تا مرا کمک کند؟