آرشیو شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۹۸
مدرسه
۹
فانوس

«دو- دو تا: چهارتا»ی بعد از بازی

سوت پایان بازی که زده شد، بازیکنان تیم ما، همه خسته و بی حال به طرف رختکن حرکت کردیم.

قبل از این که لباس هایمان را عوض کنیم، مربی مان آمد و گفت: «بچه ها! همه باشید تا چند کلمه حرف بزنم.»

بچه ها، روی نیمکت ها نشستند و مربی مان آمد و بعد از صلوات شروع کرد به صحبت: «می دانیم امروز همه ناراحت هستید چون نتیجه را در دقایق پایانی به تیم حریف، واگذار کردید.

می دانم گل خوردن - آن هم در دقیقه 90 به بعد، خیلی ناراحت کننده است اما خوب است از همین گل خوردن عبرت بگیریم.

اگر سعید به جای تک روی، توپ را به رضا می رساند، شاید الان ما پیروز میدان بودیم. در نیمه اول اگر آن ضربه ی پنالتی، گل می شد» بعد از صحبت های مربی مان همه آرام شده بودیم.

حالاهمه داشتیم به بازی بعدمان فکر می کردیم به این که قدر لحظه ها را بیشتر بدانیم. ما می دانستیم که در دل هر لحظه، گلی پنهان است.

¤¤¤

شب است و من کنار پنجره، در جای همیشگی ام دراز کشیده ام و دارم به ماه نگاه می کنم. فکرم رفته است توی کلاس امروزمان.

وقتی آقای محمدی ناظم مان، همسایه مان علیرضا را صدا زد و گفت: «علی آقا! آفرین توی هنرهای دستی استان اول شده ای!» چرا من حسودی ام شد؟ بدون این که جای زخم های چاقوی قالیبافی را روی انگشتان لاغر علی ببینم! خدایا من را ببخش!

یادم باشد که فردا قبل از این که با علی دست بدهم، دست راستم توی جیبم باشد تا وقتی خواستم با او دست بدهم، شرمنده ی دست های سردش نشوم.»

¤¤¤

امام کاظم علیه السلام فرمودند: کسی که هر روز به حساب خویشتن نرسید از ما نیست.

(از کتاب اقوال الائمه ج اول ص 214)