آرشیو شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۹۸
مدرسه
۹

قصه های زندگی

چوپان دروغگو

مهدی احمد پور

واق واق واق! پاشو چوپان چرا خوابیدی!گرگها حمله کردن...! پاشوپاشو... واق واق واق!

و چوپان با ترس و لرز درحالی که قلبش به شدت می زد از خواب پرید و فریاد زد گرگ، گرگ! اما از گرگها خبری نبود و گوسفندان بع بع کنان به چوپان دروغگو می خندیدند.

سگ گله واق واقی کرد و به چوپان گفت: یک یک مساوی! یک بار تو دروغ گفتی و تن مارو لرزوندی، یک بار هم ما! این هم تلافیش... واق واق واق...!

چوپان درحالی که دستش را روی قلبش می فشرد با خود گفت: این دروغ لعنتی که من سالها پیش در کتابهای درسی گفتم، آخر مرا می کشد...!

و چوپان دروغگو درهمان لحظه سکته کرد!