قصه های زندگی
چوپان دروغگو
واق واق واق! پاشو چوپان چرا خوابیدی!گرگها حمله کردن...! پاشوپاشو... واق واق واق!
و چوپان با ترس و لرز درحالی که قلبش به شدت می زد از خواب پرید و فریاد زد گرگ، گرگ! اما از گرگها خبری نبود و گوسفندان بع بع کنان به چوپان دروغگو می خندیدند.
سگ گله واق واقی کرد و به چوپان گفت: یک یک مساوی! یک بار تو دروغ گفتی و تن مارو لرزوندی، یک بار هم ما! این هم تلافیش... واق واق واق...!
چوپان درحالی که دستش را روی قلبش می فشرد با خود گفت: این دروغ لعنتی که من سالها پیش در کتابهای درسی گفتم، آخر مرا می کشد...!
و چوپان دروغگو درهمان لحظه سکته کرد!