آرشیو شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۰، شماره ۲۰۱۷۱
مدرسه
۹

طاووس مغرور

صنم نعمتی

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

جز خدای مهربون هیچکی نبود

توی یک جنگل سبز

توی تابستون گرم

موقع رسیدن

توتای شیرین و نرم

جنگل پر از صفا بود

با آبشارای زیبا

گنجیشای خوش آواز

کانگروهای شیطون

زرافه های دراز

اما یه مشکل بد

یه جای کار ناجور بود

یکی بود اونجا دلش

از مهربونی دور بود

یه طاووس قشنگ بود

با بال های رنگارنگ

خوشگلی این طاووس

قلبش رو کرده بود سنگ

از خودش تعریف می کرد

با هیشکی حرف نمی زد

می گفت: «فقط من خوبم

بقیه زشتند و بد»

به خرگوشه می خندید

به ببر می گفت: راه راهی

کلاغه رو که می دید

می گفت: چقدر سیاهی!

یه شب تو خواب طاووسه

یه خواب ترسناکی دید

هی به خودش می پیچید

یه دفعه از جا پرید

خواب دید که بال و پرش

یک دفعه بر زمین ریخت

طاووس بدون پرهاش

شدش یه چیز بی ریخت

طاووسه این رو فهمید

که کارش اشتباهه

خجل شد و قبول کرد

که خودبینی گناهه

تند و چابک مثل باد

رفت طرف حیوونا

با بغض و شرمندگی

معذرت خواست از اونا

سوم راهنمایی

مدرسه راهنمایی سعدی