آرشیو دوشنبه ۲۳ امرداد ۱۳۹۱، شماره ۱۶۰۲
صفحه آخر
۲۰

در مراسم زلزله

سید شهاب الدین طباطبایی

باز هم مراسم تدفین زنی که مرگ خواسته بود و مرگ آمده بود و او را برده بود، به تاخیر افتاد. این بار زلزله آمد. زلزله از نوع زمینی آمد و زندگی خیلی ها را به هم ریخت. زندگی هایی که زلزله بیشتر به هم ریخت، زندگی هایی که با زلزله تمام شد، زندگی های مرتبی که به هم ریخت یا تمام شد و زندگی های به هم ریخته ای که شاید با تمام شدن بهتر شد.

همزمان در ذهن زن و مرد جوانی که یک ساعت قبل از نیروهای امدادی به محله قدیمی زلزله زده رسیده بودند، خاطرات پراکنده ای از آخرین زلزله نقش بست. از روزهایی که مثل امروز یکدیگر را نمی شناختند، از روزی که مثل امروز زودتر از همه رسیده بودند بالای سر جنازه هایی که بی خبر از همه جا، زیر آوار شبانه زلزله مانده بودند. زلزله اگر زندگی خیلی ها را گرفته بود یا به هم ریخته بود، شده بود مایه زندگی مشترک آنها، روز آشنایی آنها روزی بود که زلزله همه چیز را برده بود زیر خاک، هرکدام با گروهی همراه شده بودند برای کمک به زلزله زدگان. آشنایی شان همان روزی بود که بر سر جنازه خانواده ای حاضر شدند. زندگی مشترک شان روزی پی گرفته بود که خانواده ای زیر آوار

زندگی شان تمام شده بود. از آن روز سال ها می گذشت. زندگی شان خوب می گذشت، زندگی خوب شان البته چیزی کم داشت که کمتر در موردش حرف می زدند. تیم امداد کارش را از بیمارستانی که 20ساله ساخته شده بود و حالایک ماه بعد از افتتاح کاملاویران، شروع کرده بود. آنها از کنار خرابه های بیمارستان به اولین خانه رسیدند، عروسک های تکه پاره و اسباب بازی هایی که انگار بچه ای به زور همه جایشان را پر از خاک کرده توجه شان را جلب کرد. خانه ای که تا چند ساعت پیش پر بود از صدای شیطنت های بچه گانه، حالازیر سایه مرگ، لبریز از سکوت بود. سکوت را اما صدای ناله ای شکست، ناله پسربچه ای که دست هایش را فشار آوار شکسته بود و دیگر طاقت ناله کردن هم نداشت. باز هم زلزله، باز هم زن و مرد در کنار هم و این بار به چیزی که نداشتند رسیده بودند.