آرشیو یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱، شماره ۷۶۴۴
شرح عشق
۱۹

هواپیما! بابامو بیار

در کتاب «خاکریز پنهان» با ذکر خاطره ای از «مهدی گسیل فریمانی» فرزند یک آزاده دفاع مقدس آمده است: پدرم در دوم اسفند 1362 به جبهه های جنگ با دشمن بعثی رفت؛ قرار بود که روز تحویل سال نو در منزل باشد و دور هم باشیم، اما در عملیات «خیبر» به دست بعثی ها اسیر شد؛ من که فرزند اولش بودم، 9 روز بعد از اسارتش به دنیا آمدم و بدین ترتیب در آغاز زندگی ام از داشتن پدر محروم بودم.

مادرم فرهنگی بود؛ برای ادامه زندگی به منزل پدربزرگ و مادربزرگم در شهرستان سنندج رفتم.کم کم بزرگ می شدم و غم نبودن پدر را بیشتر احساس می کردم؛ وقتی که می دیدم اطرافیانم پدر دارند و بر روی زانوهای پدرشان می نشینند، از دوری و نداشتن چنین نعمتی دلم می سوخت، البته مادر و مادربزرگ ها، پدربزرگ هایم در مراقبت و تربیتم هیچ وقت کم نگذاشتند، اما علی رغم سن کمی که داشتم دوری از پدر برایم بسیار سخت بود. از روزی که می توانستم جملات را به خوبی بیان کنم، وقتی هواپیماها از بالای سرمان در آسمان عبور می کرد، سرم را رو به آسمان می کردم و می گفتم: «هواپیما! بابامو بیار.» به یاد دارم که هر بار که این جمله را می گفتم مادرم گریه می کرد و هر وقت که از مادر می پرسیدم: «پس بابا کی می آید؟» او می گفت: «وقتی تو به مدرسه بروی، پدرت می آید». نمی دانستم چه رابطه ای بین مدرسه رفتن من و آمدن پدر وجود دارد؛ اما با این حال به این امید سال های انتظار کشیدیم تا اینکه به مهدکودک رفتم. پدرم دانشجوی پزشکی بود و در دوران اسارت نیز به عنوان مسئول بهداری اسارتگاه آزاده ها را مداوا می کرد؛ جالب اینکه درست همان طوری که مادرم پیش بینی کرده بود یک ماه قبل از رفتن من به کلاس اول دبستان، پدرم به آغوش میهن بازگشت.