آرشیو سه‌شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۱، شماره ۵۱۹۰
صفحه آخر
۲۸

گوهر

عبید زاکانی

درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود.

گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست.

گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.

گفت: چنین که من حال خانه شما می بینم، 10 خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند.