آرشیو پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱، شماره ۲۵۹۰
باشگاه
۷
گشت و گذار

خنکای قرن های کویر

دوقلوهای افسانه یی سیرجان

سهراب پارسی پور

نشسته بودند سکوی پایین دوقلوها، دوقلوهای بزرگ و خشتی سیرجان، شهری در کرمان. یادم هست شلوغ نبود آنچنان این شهر. باد خنکی می وزید که هرم گرمای تابستان داغ آن سال را از چهره می سترد. دوقلوها نشسته بودند و یخمک می خوردند. ظرفی پلاستیکی با مایعی نارنجی که معلوم نبود از یخدان کدام دوره گرد به دست آنها رسیده بود. آن که بزرگ تر بود، با آرنج به برادر کوچک سقلمه زد که اینها را ببین. ما را می گفتند. دو مرد خاک آلود، با کوله هایی بر پشت و دوربین هایی آونگ گردن.

گفتم تکان نخورید تا عکس تان را بیندازیم. دوقلوها خندیدند. نشسته بودند روی پله های ابتدایی یخچال های دوقلوی سیرجان. مکانی کروی و بلند، انگار که تپه یی باشد توخالی. حالا، بعد از چند صد سال، دو پسر دوقلو، نشسته اند پای آن و یخمک می خورند. همراهم، عکس گرفت،با همان خاک روی دوربین.خنده دوقلوها بلند شد. یخمک شان را خورده و نخورده، دویدند از دوقلوهای خشتی بالا. نمی توانستیم برویم. زهواری هردویمان دررفته بود از سگدو زدن توی میمند و پاریز و شهربابک.

نشستیم پایین همان دوقلوها که حالاهرم آفتاب، بخارشان را بلند می کرد و می کوبید وسط فرق مان. گفتیم برویم داخل، لابد آبی آن ته و تو مانده برای زدن به سر و صورت. طواف کردیم اطراف دوقلوها را. دریچه یی بود پایین یکی شان، با دری آهنی و میله های عمودی بسته بود. اینجا هم بن بست.

آنقدر هم باد زباله ها را آورده بود پس پشت این در که در نبود، مزبله یی بود تاریخی. سرگرداندیم دور و اطراف، آن سوترک، عمارتی بود دو طبقه، بی در و دروازه، انگار اربابی بود. یادم باشد وقتی برمی گردم خانه، ببینم کجاست این عمارت بی در و پیکر که حالادر سایه اش، نشسته ام و از دور تماشا می کنم چطور دوقلوها از سر و کول دوقلوهای افسانه یی بالاو پایین می پرند. یادم باشد وقتی رسیدم خانه...