آرشیو پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۲، شماره ۲۶۷۹
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

اشک و بارون

سروش صحت

چهار نفر توی تاکسی بودیم. چهار مرد سبیل کلفت. من و راننده جلو و دو مرد دیگر عقب. راننده حدودا 60 ساله بود، سری تاس و آفتاب سوخته و بدنی قوی و ورزیده داشت. یکی از مردهایی که عقب نشسته بود 50 سالگی را رد کرده بود و خیلی چاق بود و مرد دیگر که معلوم بود هنوز 30 سالش نشده صورت و بدنی لاغر و استخوانی داشت. راننده گفت: «وقتی همه مسافران مرد هستند راحت ترند...» مرد لاغر پرسید: «چرا؟» راننده گفت: «راحت تره دیگه...، می خوای جک بگی، میگی... می خوای آ واز بخونی، می خونی، می خوای بخندی، می خندی... آدم راحت تره. مثلامن الان دلم می خواد بخونم اگه زن تو تاکسی بود می شد خوند؟ نه.» مرد لاغر گفت: «پس چرا نمی خونی؟» راننده شروع کرد به خواندن. «ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم... هرجا که پا میزارم تو رو اونجا می بینم...» همین طور که راننده داشت می خواند مرد خیلی چاق شروع به گریه کردن کرد و اشک های درشتش روی لپ های بزرگش سر خورد و پایین آمد. مرد لاغر پرسید: «ا... چی شده؟» مرد چاق گفت: «هیچی... دلم گرفته.» راننده پرسید: «عاشقی؟» مرد چاق گفت: «ولم کنید.» راننده گفت: «مرده شورشو ببرن که وقتی عاشقی یه جوره، وقتی عاشق نیستی یه جوره دیگه.» مرد چاق گفت: «جون هر کی دوست دارین ولم کنین.» سکوت شد پس از چند لحظه مرد لاغر پرسید: «بقیه اش و بخونه یا نخونه؟» مرد چاق گفت: «آره بابا بخون، بخون.» راننده دوباره شروع به خواندن کرد. نمی دونم چرا همه گریه مان گرفت. می خواندیم و گریه می کردیم و تاکسی ما که چهار نفر سبیل کلفت در آن آواز می خواندند و اشک می ریختند از لابه لای ماشین ها می گذشت و می رفت. باران هم می آمد.