آرشیو یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲، شماره ۵۳۹۶
تماشاخانه
۲۵

دیالوگ

اتاقی بسیار سفید در «خانه برناردا آلبا» دیوارها ضخیم است.

درگاه های قوس دار با پرده های کتانی منگوله دار با حاشیه ها، صندلی های حصیری، بردیوارها تصویرهای مناظری غریب پر از حوریان دریایی یا مردان افسانه ای. تابستان است. خاموشی عمیق و شومی صحنه را پرمی کند. وقتی که پرده بالامی رود، صحنه خالی است. بانگ ناقوس ها از بیرون شنیده می شود.

خدمتکار: [داخل می شود] صدای این ناقوس ها درست مثل چکش می خورد توی مغزم.

پونسیا: [داخل می شود، مشغول خوردن نان و سوسیس است] بیشتر ازدوساعت یک نفس وراجی. کشیش های همه شهرها آمده اند اینجا. کلیسا قشنگ و آراسته است. در همان موقعی که دعای اول را می خواندند، ماگدالنا غش کرد.

خدمتکار: او از همه تنهاتر مانده.

پونسیا: او پدرش را از همه آنهای دیگر بیشتر دوست داشت. خب! شکر خدا یک خرده تنها شدیم. من آمدم که یک چیزی بخورم.

خدمتکار: اگر برناردا ببیندت!

نمایشنامه خانه برناردا آلبا- فدریکو گارسیا لورکا