آرشیو سه‌شنبه ۴ تیر ۱۳۹۲، شماره ۵۳۹۷
آموزش
۱۲
روزهای نارنجی

جامانده از جوانی

راضیه سادات میری

سیزده ساله بود که شوهرش دادند به یک آدم سن و سال دار، لاغر و خیلی سبزه، اما محبوبه خوش بر و رو بود. چشم های کمی روشن و موهای لختش در سیزده سالگی از او یک جوان هفده، هجده ساله ساخته بود که ای کاش نساخته بود تا محبوبه مجبور نشود به آقا فاطمی سی ساله، بله بگوید و با او به خانه ای برود که از همان ابتدا معلوم بود از پای بست ویران است.

اما قصه به کام محبوبه نشد. به خودش که آمد، دید دو پسر دارد که مادرشوهرش دلش برای آن ها غش می رود درحالی که محبوبه حتی نتوانسته بود اندازه عروسک هایش آن ها را برای خود بداند. انگار زندگی، 10 سالی از او جلو زده بود و او هر چه می دوید به آن نمی رسید.

رضا و مرتضی که هفت ساله و وپنج ساله شدند، آقا فاطمی، دلش یک زن خوش آب و رنگ تر خواست و به این فکر نکرد که روزی به دختری قول هایی داده بود و قرار بود بهشتی را برای او بسازد که نه از زود ازدواج کردنش پشیمان شود، نه از خیلی زود بچه دار شدنش.

اما مرد هم مردهای قدیم و آقا فاطمی، از مردی، یک صدای کلفت و زمخت و یک کمربند چرم در خاطرات زنی به یادگار گذاشت که دست خالی پس از هفت سال، بار و بندیلش را جمع کرد و مادر شوهرش نگذاشت رضا و مرتضی، همراهش شوند از بس که فکر می کرد فقط خودش مادر است.

محبوبه، بعد از چند سال، دوباره ازدواج کرد و به شیراز رفت و یک زندگی درست و درمان و اعیانی به همراه همسرش برای خودش دست و پا کرد. دخترش را چنان از آب و گل در آورده بود که نگو و نپرس. اما او همچنان دلش برای آرزوهایش پر می کشید.

غم جاماندن از دورانی که هرگز باز نگشتند، دامن دو پسرش را هم گرفت؛ مرتضی هروئینی شد و پس از یک دوره سم زدایی و مصرف دوباره، دیگر صدایش شنیده نشد و رضا هم از غم برادرش به یک نقطه، مات مات خیره ماند.

حالاندا، دختر جوانی که سال آخر پزشکی است، به زخم بستر مادری می رسد که یک عروسک صورتی را در آغوش می کشد و با انگشت، کنار دیوار تختش، رضا و مرتضی می نویسد.