آرشیو یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲، شماره ۵۴۰۱
ریتم کلمه
۱۶
چند کلمه قصه

اندر حکایت پیری مار و تدبیر او

آورده اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد که بدون توان شکار کردن، چگونه می توانم زندگی کنم؟ با آن که می دید جوانی را نمی توان به دست آورد، اما آرزو می کرد که ای کاش همین پیری نیز ماندنی بود.

پس به کنار چشمه ای که در آن قورباغه های بسیاری زندگی می کردند و یک سلطان کامکار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه زدگان نشان داد.

قورباغه ای از او دلیل اندوهش را پرسید! مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده بودن من در شکار کردن قورباغه بود، اما امروز به یک بیماری دچار شده ام که اگرهم قورباغه ای شکار کنم، نمی توانم آن را نگه داشته و بخورم.»

قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده ای؟

مار گفت، روزی می خواستم یک قورباغه را شکار کنم، قورباغه گریخت و خود را به خانه ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه زاهد دنبال کردم، خانه تاریک بود و پسر زاهد هم در خانه نشسته بود.

من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد.

زاهد نیز مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم به گونه ای که سلطان قورباغه ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه ها با شنیدن این سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می پنداشت و بر دیگران فخر می فروخت.

پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری کنم.» سلطان گفت: «درست می گویی، هر روز دو قورباغه برایت آماده می کنم که بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می خورد و چون در این کاری که انجام می داد سودی می شناخت، آن را دلیل خواری خود

نمی پنداشت.

برگرفته از داستان های کلیله و دمنه