آرشیو دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲، شماره ۵۴۰۸
آموزش
۱۲
حکایت

چشمه آفتاب را چه گناه

سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا.

بالای سرش ز هوشمندی

می تافت ستاره بلندی

فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگری به هنر است نه به مال، بزرگی به عقل است نه به سال.

ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند. دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست، گفت: در سایه دولت خداوندی همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الابه زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.

توانم آن که نیازارم اندرون کسی

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است

بمیر تا برهی ای حسود کین رنجی است

که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند

مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز، شب پره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه؟

راست خواهی هزار چشم چنان

کور، بهتر که آفتاب سیاه