آرشیو شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۲، شماره ۵۵۰۰
شعر
۸
یک شعر یک خاطره

غزلی که از مرز زمان گذشت

یزدان مهر

دهه شصت، دهه جنگ بود. شعرها بیشتر حماسی بودند و برای به هیجان آوردن جنگاوران و البته «مدت دار» بودند چون متعلق به یک دوره مشخص و برای همان دوره بودند با این همه شعرهایی هم در این میان توانستند به حافظه نسلی و تاریخی ما بپیوندند.

پرویز بیگی حبیب آبادی پیش از غزل غریبانه چندان مشهور نبود نه خودش نه شعرش. شعرهایش خوانده می شد در میان شعرهایی از دیگران اما این غزل که آمد هم خودش را نام آور کرد هم شاعرش را و شگفت، این که توانست از مرز زمان هم بگذرد یعنی جنگ تمام شد اما اثربخشی این شعر تمام نشد. توانست برای نسل بعد و نسل بعدتر هم خاطره ساز باشد به شیوه خودشان و زندگی دیگرگون شده شان که متفاوت بود با زندگی ما، با زندگی هشت سال در جنگ ما.

بیت اول این غزل حالادیگر در اندازه های یک ضرب المثل امروزی کاربرد دارد.

غریبانه

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه

هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه

بشکسته سبوهامان، خون ست به دل هامان

فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه

هر سوی نظر کردم هر کوی گذر کردم

خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه

افتاده سری سویی گلگون شده گیسویی

دیگر نبود دستی تا موی کند شانه

تا سر به بدن باشد این جامه کفن باشد

فریاد اباذرها ره بسته به بیگانه

لبخند سرودی کو سرمستی و شوری کو

هم کوزه نگون گشته هم ریخته پیمانه

آتش شده در خرمن وای من و وای من

از خانه نشان دارد خاکستر کاشانه

ای وای که یارانم گل های بهارانم

رفتند از این خانه رفتند غریبانه