سرباز گریسون باید تصمیم بگیرد؛ با گروهش بمیرد یا برای نجات گروهش. در هر صورت این آخرین لحظات او است.می گویند آدم وقتی به مرگ نزدیک می شود، تمام زندگی اش جلوی چشم هایش می آید. در همان هنگام سرباز ایان گریسون متوجه می شود که این حرف کاملا دقیق نیست؛ آدم تمام زندگی اش جلوی چشم هایش نمی آید، فقط چیزهای مهم. پیش از این که دریابیم بر سرباز گریسون چه گذشته است، باید قدری به عقب برگردیم؛ به لحظه ای که او از خواب بیدار شد. صبح، زمانی که سرباز گریسون بیدار شد، خوشحال بود. در واقع او از این که پس از یک دوره هشت ماهه حضور در جبهه، فردا به خانه باز می گشت، به وجد آمده بود. عکسی را که هر روز صبح مشتاقانه