آرشیو چهارشنبه ۱۵ امرداد ۱۳۹۳، شماره ۳۰۲۵
صفحه آخر
۱۶
رونوشت برابر اصل

بازنشستگی از زندگی یا بازنشستگی از کار

بهاره رهنما

بعد از رفتن بچه ها نخستین باری است که آمده ام به این شهر: شهری که پر از خاطره های بچگی سه فرزندم هست و حتی خاطره نوجوانی شان.

وقتی دختر کوچکم فکر می کرد قرار است، روزی عکاس بزرگی شود و دختر وسطی ام آرزو داشت زود ازدواج کند و مادر بشود و پسرم رویای خلبانی را در سر می پروراند، بچه ها این شهر را خیلی دوست داشتند و سفر به اینجا جزو ندرت پیشنهاد هایی بود که هر سه شان از آن استقبال می کردند.

راستش اگر ماجرای شکستن پای خواهرم نبود هرگز بدون آنها دلم نمی آمد به این شهر بیایم. بازنشستگی از زندگی سخت تر از بازنشستگی از کار است. وقتی اداره تعطیل شد من فقط یک هفته طول کشید تا به سر کار نرفتن عادت کنم اما از وقتی دختر کوچکم هم مهاجرت کرد چیز عجیبی در وجودم سنگینی می کند یک کرختی عجیب و بی حوصلگی کشدار انگار همه چیز به هم خورده انگار تا هنوز یکی از بچه ها بود شوق عجیبی برای زندگی داشتم اهل غر زدن و گلگی هم نبودم راه خودشان را رفته اند حالم از خودم به هم می خورد که به آنها بگویم ای وای بدون پدر، شما را بزرگ تان کردم.

حالاهمه تان مرا گذاشته اید و رفته اید نه اینها حرف من نیست همیشه ذوق می کردم که هر سه شان مستقل هستند اما حالاحالم با خودم خوب نیست با زندگی نهایت آنکه بلیتی و ویزایی جور شود و بروم به دیدارشان اما کمتر از دلتنگی این روالی است که به هم خورده این سردرگمی عجیب! اغلب ساعت های رو به غروب در کوچه های این شهر قدم می زنم و با خودم خاطرات بچه ها را مرور می کنم.

امروز هم اینچنین کردم که یک دفعه می بینم در رستورانی هستم رو به آب که آخرین بار چهار نفری در آن بودیم دوربین قدیمی دخترکم که همراهم هست را درمی آورم و از همان میز عکس می اندازم همان میز همان دریا همان آسمان اما بدون آن چهار نفر حالاحتی خود من هم انگار آنجا نیستم!